غروبه. رو مبل نشستم و دارم این جملات را مینویسم.

آخرین روز فروردین هم داره تمام میشه و از فردا اردیبهشت زیبا شروع میشه.

دو سه روز گذشته هیچ کار خاصی نکردم!!

* * *  یه روزش فیلم دیدم و خوابالود بودم.

* * * یه روزش با مامان رفتیم بازارگردی. زنده بودم و این روز رو به چشم دیدم. خداروشکر.

دیروز همینطور که دست مامان تو دستم بود و باهم حرف میزدیم و مغازه ها رو دید میزدیم بحث رفت سر موضوع عملش و گردنش.

مامان با بهت همراه با بغضی بهم گفت مرضی میدونی خدا چه خطر بزرگی رو ازم رد کرد؟

گفتم میدونم مامان. فقط سعی میکردم درباره اش باهات حرف نزنم و بزرگش نکنم تا نترسی ولی تو خونه خودم شب و روز برات زار میزدم.

مامان گفت اگر چند روز دیرتر فهمیده بودم الآن قطع نخاع روی تخت افتاده بودم و هیچ جای بدنمو نمیتونستم ت بدم. اشک تو چشماش بود و بغض شدید داشت.

سریع گفتم مامان خاطرات بد اون روزها رو ول کن. خداروشکر خداروشکر الآن خوبی. داریم باهم راه میریم و تو مثل همیشه هرچی چشمت می بینه میخوای . 

خواستم با این حرفها از اون حال و هوا و خاطرات بسیار بد دورش کنم.

ولی درون خودم مثل فیلم مرور شد تمام روزهای سال 97 که بسیار برای ما سخت و ناراحت کننده و استرس زا بودن.

مامان از محبت بابا گفت که تا عمر دارم مدیونشم.

میگفت برای چکاپ که رفتن تهران دکتر بهش گفت هر دو زانوت به شدت ساییده اند و آب آوردن و اگر این روند ادامه دار باشه باید مفصلهاتو عوض کنی.

باز با این خبر بد مامان دوباره ناراحت شد و گفت خدایا پس کی دردهام تموم میشن.

بابام هم خیلی ناراحت شد. 

از روزی که برگشتن بابام صبح زود خودش برنج و کلا ناهار رو می پزه. خودش ظرفا رو میشوره. اگر خونه نیاز به جاروکشی داشته باشه ، بابام خودش جارو میکشه و خونه رو تمییز میکنه که مامان نخواد اذیت بشه. دکتر بهش گفت بود یکی از مهره های گردنت بد شکل گرفتن از این به بعد همش باید سرت بالا باشه و خمش نکنی.

دکتر تغذیه هم کلی برنامه براش نوشت هم بخاطر دیابتش هم چربی کبدش و هم معده دردش.

حالا بابا از وقتی که برنامه غذایی مامان خاص شده ، هر روز براش نون سبوس دار میخره.

براش گردو و بادام مغز میکنه. میان وعده هاشو بهش یادآوری میکنه. آخر شب یادش میاندازه که حتما یک لیوان شیرش رو بخوره بخاطر پاهاش.

نمیدونم در مقابل اینهمه خوبی بابام چی بگم. خدا سلامتی و طول عمر با عزت بهش بده که امید دل ماست.

خودم و مامان راجع بهش حرف میزدیم مامان میگفت من تا آخر عمرم مدیونشم. مگه اینکه خودش حلالم کنه که حق زیادی برگردنم داره.

این روزها بابا شبا زود میخوابه. نصف شب نمازهایی میخونه تا اذان بشه. کلی دعا و اینها. بعدش میخوابه تا ۸، ۹ صبح و بعدم کارهای منزل رو انجام میده. کدبانویی شده برای خودش قربونش برم.

بعدم میره سراغ لب تاپش و یه چیزهایی توش تایپ میکنه. نمیدونم چی ان. مامان میگفت فکر کنم دست نوشته های قدیمیشو داره تو لب تاپ بایگانی میکنه.

گفتم چه کار خوبی. سرگرم هم میشه.

چند روز پیش هم همکاران اداره دومش به مناسبت عروسی یکی از اونها دور هم جمع بودن ، کلی ابراز دلتنگی کردن برای بابا. بهش میگفتن جات خالیه سر به سرمون بذاری.

مدام میگن بیا پیشمون کار کن بابا میگه ساعتی نمیام. دلش میخواد یه کار صفر تا صدی که پولش خوب باشه انجام بده.

مامان میگه تو خونه حوصله اش که سر میره روزی ده بار میره بیرون تو سطح شهر دوری میخوره و یه کار کوچیک واسه خودش میتراشه به بهانه اش سرگرم باشه.


دوستشون دارم. بی نهایت.


* * * روز بعدش هم با همسری رفتیم گردش بهاری تو یه روز بارانی. خوش گذشت.


امروزم که همش دارم کار خونه میکنم. دیگه بسمه.

به نظرم دیگه حالم خوبه و باید اساسی بچسبم به درس. فایده نداره اینجوری.


* * * راستی یه سوال :

شما چقدر براتون مهمه که از دیگران تایید بگیرین؟ بهتره اینجوری بگم سوالمو که چقدر مهمه که افراد مختلف شما و رفتار و شخصیت و اخلاقتونو تایید کنن؟؟

واکنشتون نسبت به تاییدهای دیگران چیه؟؟


خودم بارها مورد تایید قرار گرفتم. اونم از سوی افرادی که حتی فکرشم نمیکردم و واکنش من در اغلب مواقع تعجب و ناباوریه. مدام به خودم میگم یعنی فلانی این اخلاقم پیشش خوب بود؟ یعنی فلان رفتارمو این افراد می پسندن؟؟ انگار اعتماد به نفسم پایینه. 

جالبه بابت خیلیهاش حتی بعد چند سال هنوزم متعجب میشم!


حالا از دید شما ، در حد همین شناخت محدود به وبلاگ چه چیزی در من قابل تاییده؟؟

البته بعضی دوستان در فضاهای مجازی دیگر هم منو میشناسن.

دلم میخواد بدونم شما چطور فکر میکنید؟؟




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یو پی اس آنلاین فروش سرویس خواب پلی یورتانی Zachary هارمونی نسیم چربی گیر حبه انگور درمان بیماری ها صنایع دستی تبریز