دارم فکر میکنم. به حرفهایی که اخیرا شنیدم. به اتفاقاتی که داره میوفته و یا افتاده.

اول اینکه بابام دیروز و پریروز حالش بد شد و به شوهرم زنگ زد و بهش گفت مرضی پیشت نباشه که بشنوه ، بعد بهش گفت که حالش بده و بیاد ببرتش دکتر. قفسه سینه اش شدیدا گرفت!

مامان ترسید.

خواهرم که پیششون بود ترسید و گریه میکرد.

فقط من نمیدونستم. گفتن به مرضی نگو خودش حالش خوب نیست.

بعد اینکه بابام برد دکتر و نوار قلب و اکو و آزمایش و  انجام داد و همگی گفتن خوبه فقط فشارخونش بالا بود چون بابا خودسر یکی از داروهای مهمش رو قطع کرده بود، گفتن خوبی برو خونه و یه داروی دیگه هم براش نوشت دکتر.

حالش که داشت بهتر میشد ، شوهرم گفت بهم.

فکر کردم مثل همیشه شده و زود خوب میشه.

زنگ زدم حالشو بپرسم. خودش که میگفت یکم حالم بد شد. ولی بعدا مامان گفت چطوری بود. پشت تلفن خودمو خوب نشون دادم. وقتی قطع کردم کلی گریه کردم. اتفاق یه لحظه است! اونم کسی که یکبار سکته قلبی کرده.

وای خدای من. چه حال بدی داشتم.

تا حالا دلم خوش بود که مامان خداروشکر بهتر شده و برای کمکش بابام هست و کارهای سخت رو اون انجام میده و حواسش به مامان هست. حالا کی باید حواسش به خودش باشه؟!

روز پنج شنبه تا حالا بچه های دایی همسرم اومدن پیش ما. بابا و مامانشون رفتن دهدشت مراسماتی بود. پسرش میخواست بره سرکارش. دخترش هم متوسطه اول هست و امتحان داشت موند بخونه.

دیگه این دو روز من و دختر دایی همسرم که کلاس هفتمیه کلی با هم گپ میزنیم.

درساشو خوند. در کنارش درباره خیلی چیزها حرف زدیم.

از جو مدرسه شون ، رفتارهای دخترها ، رفتارهای معلمان ، رفتارهای پسرها ، دیدگاه دختران این سن و سال نسبت به زندگی و هدفشون از زندگی و خیلی چیزهای دیگه.

وقتی میگفت دخترهای مدرسه شون اغلب دوست مذکر دارن ، از مدرسه فرار میکنن یا دستاشون تاتو یا تیغ تیغی هست که خفن به نظر بیان. یا اینکه کلا فازشون چیه ، حالم یه جوری شد!!

مثل اصحاب کهف شدم. کی جامعه اینقدرررررر بد شد که من متوجه نشدم؟!

تااااازه این مدرسه دومین مدرسه بسیار خوب و خاص یاسوجه. یعنی قوانین بسبار سخت گیرانه ای داره و به شدت کنترلشون میکنه.

میگفت کلاس نهمی ها بعضیهاشون سیگار میارن مدرسه، سیگار میکشن!!!

یا کلی آرایش و قرار مدار با دوستان مذکرشون.

دروغ گفتن و پیچوندن معلم و پدر و مادرهاشون براشون فوت آبه.

مسخره کردن معلمها .

و خیلی کارهای دیگه. من هنگ کردم اینها رو گفت. این دختر خودش جزو بهترینهای مدرسه شونه و بسیار باهوش درس خون و آگاهه.

منم سعی کردم این چند روز در قالب دوستی و داستان تعریف کردن بهش بفهمونم الآن دوران بلوغ شماست. شما دچار چنین احساساتی میشین. بدنها تون اینجوری تغییر میکنه. فکر و اندیشه تون شاید فلان طور بشه و .

سعی کردم بهش بفهمونم که از الآن هدف بزرگی برای خودت تعیین کن که دچار سردرگمی و بحران هویت نشی مثل من.

اون خودش بهم گفت خاله من کلی برنامه ریختم برای آینده ام. کلی هدف دارم. میخوام این چیزها رو یاد بگیرم این راهها رو برم. شغلم بشه این و .

هرجا تونستم راهنماییش کردم. آگاهش کردم تو دوران بلوغ گرایش به جنس مخالف یهو در آدم پیش میاد ، دست خود آدم نیست بخاطر هورمونها و تغییرات رشدی هست ، تو باید حواست باشه اگر چنین احساساتی بهت دست داد ، کنترلشون کنی و مدام به خودت بگی اهداف من اینها هستن و باید تا سن مثلا فلان سالگی بهشون رسیده باشم. و دوست شدن با مذکرها فقط آدمو از هدفش دور میکنن ضمن اینکه هیچ نکته مثبتی نداره. بجاش کارهاتو بکن. آینده وقتی رسیدی به جایگاه دلخواهت ، سیل مذکران کار درست که سرشون به تنشون بیارزه خودبخود سمتت سرازیر میشن و تو بهترینشو با م والدین و خانواده ات انتخاب میکنی و زندگیتو زیبا میکنی. نه مثل اون دخترها که گفتی با یه آدم یه لا قبای بی پول و بی شغل و بی تحصیل و بی همه چیز باشی و آخرشم ولت کنه و بره.

اونم تمام حرفهامو دونه دونه تایید میکرد و اتفاقا خودش چیزهای جالبی میگفت.

یه لحظه با خودم گفتم اگر دختر من بود ، من چقدررر مسئولیت سنگینی داشتم. چقدر خطر در کمین دخترم بود و من یه شب راحت سر رو بالشت نمیذاشتم.

ترسیدم از بچه داشتن.

اونم دختر داشتن و دقیقا در جامعه فعلی که انگاری اسفلالسافلینه. بدترین بدترینها. فساد در اوجه. فحشا در اوجه. بی قید و بندی . ی . ریا . دروغ  و هر فعل نابهنجار و نادرستی رو که بخوایم بگیم مامنش ایرانه!

و من متاسفم که زیر پوست این کشور داره چی میگذره!!!

خانواده ها دارن چیکار میکنن؟؟ تربیت بچه هاشون چرا اینطوریه؟ مسئولین امر کجان؟


همسری مقداری از روندهای اداری و فساد حاکم بر دستگاههای اداری رو برام توضیح داد کلا ناامید شدم از زندگی و روزگار.

حس میکنم خوشبخت ترینم که بچه ندارم.

فقط سخته از خودم مراقبت کنم در این وحشی خونه پر از عقده و درد.

دلم بحال بچه کوچولوهای این روزهای ایران میسوزه. که روزگار نفرت باری رو در کودکی تجربه میکنن.

غصه اونها از کودکی شروع میشه تا وقت مردن.

حداقل سن و سال ما از نوجوانی و جوانی متوجه بیچاره بودنش شد و آزارده شد و خسارت دید. دوران کودکیمون به بدی الآن نبود. هنوز حیا بود. هنوز غیرت بود. شرم بود. انسانیت بود. مهربانی و صداقت بود اما الآن در  همه چی موندیم انگار تو باتلاقیم و راه فراری نیست!!!


توروخدا بیشتر روی تربیت بچه هاتون حساس باشید. وقتی دبستانها و متوسطه اول اینه وای بحال متوسطه دوم و دانشگاه و بقیه اش .


توروخدا هر کس در هر عنوان و مسئولیتی که هست خواهشا وظیفه اش رو درست و کامل انجام بده. اصولی و بدون بی قانونی. بخدا نتیجه خوبش اول به خود فرد برمیگرده.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خراسان غربی به مرکزیت سبزوار Matthew Nate سراج تجهیز Mike Vicky ادبی