این روزها که از هرکس بپرسی حالت چطوره دلیل خاصی داره برای ناخوش احوال بودن.

مخصوصا از روزی که کشور به بلای عظیمی چون سیل گرفتار شده.

تو این بین خیلیها روال زندگیشون عادیه مثل ماهها و سالهای قبل ولی من سال به سال و روز به روز حس میکنم شرایط بغرنج تر میشه و تحملش سخت تر.

امید به زندگی در من میل به صفر کرده و در حال حاضر هیچ خبر خاصی یا اتفاق خاصی شادم نمیکنه. منظورم شادی واقعی و درونیه. نه لحظه ای.

در چنین احوالاتی دارم روزگار میگذرونم.

دیشب تلاطم شدید جسمی و روحی تجربه کردم که اثراتش هنوز همراهمه و درد قفسه سینه ام همچنان پابرجاست.

حقیقتش اینه مدتهاست تصمیم گرفتم فقط خویش اندیش باشم و دگر اندیشی رو تا جایی که ممکنه ببوسم بذارم کنار. چون تو این سالها خیلی اذیت شدم بابت مسائل و مشکلات دیگران که به من ربطی نداشتن و یا اگر داشتن کم بود ربطش.

در راستای چنین هدف بزرگی یکی دو ماه پیش آب پاکی رو روی دست همسری ریختم و رسما از پذیرفتن کوچکترین مسئولیتی در قبال مادرش کناره گرفتم. گفتم خودتون میدونید و مادرتون. من در جوانی اینقدر داره حالم بد میشه فریادرسی واسه روزهای پیری ام ندارم. کسی چه میدونه شاید خدا پیری رو هم گذاشت تو پاچه مون!

بهش گفتم من پسری مثل تو ندارم که اینقدر پشتم باشه که بعدها عروسمو مجبور کنه ازم نگه داری کنه. تو هم اجازه نمیدی فرزند داشته باشم. پس من میخوام خودم به داد بدن و روحم برسم بلکه در روزگار میانسالی و پیری دردهای کمتری داشته باشم.

گذشت تا دیشب که به عیادت عمه ام که دو ماه پیش سکته کرده بود رفتیم. چون فرداش که میشه امروز پنجشنبه ۲۲ فروردین ۹۸ ، نوبت عمل آنژیوگرافی از مغز داشت.

گفتیم عیادتی کرده باشیم و اینها. سر صحبت باز میشه ، مشخص میشه که دخترهاش به بهانه هایی نیومدن باهاش برن ، عروسهاش هم هر کدوم بهانه تراشی هایی میکنن. داشتیم بلند میشدیم بیایم خونه که پسرعمه گفت دکتر وایسا کارت دارم. گفت میخوام اجازه مرضی رو ازت بگیرم که با خودم ببرمش شیراز واسه عمل مادر. من کپ کردم!! یهو بی مقدمه بدون هماهنگی و نظر خواستن ازم جلوی عمه و زن و بچه هاش و خواهرم اینها گفت! شوهرم هم گفت آزمون داره گرفتاره باید بخونه. گفت فقط یکی دو روزه. شوهرم نگام کرد و گفت تصمیم با خودشه من کاری ندارم.

آقا تو جمع منو گیر آوردن و آچ مزم کردن!!

هرچی گفتم من امتحان دارم باید بخونم همه چی فراموشم شده. گفتم حالم خوب نیست شبا بیدارم روزها میخوابم یه جوابی داشتن. مجبوری گفتم باشه میام.

از لحظه ای که سوار ماشینمون شدم تا در خونه خودمو بدجور کنترل کردم که اشکم نیاد یا داد نزنم.

کپ کرده بودم. شوکه بودم خودشون بریدن و دوختن. این همه بچه و نوه داره اونوقت من بیچاره درب و داغون که هنوز از مسئله بغرنج عمل مادرم و دردهاش و مسائل وحشتناک و دردناک مادرشوهرم نگذشته و حالم خوب نشده برم؟؟!!

اونم همراه پیرزنی که دو تا سکته مغزی حاد کرده و مراقبت شدید میخواد!!

اگر زیر عمل چیزیش بشه! وای من سکته میکنم باهاش دراز به دراز میوفتم.

اصلا بدن من جون نداره مریض اینجوری روی ویلچر جابجا کنه. 

تو خونه راه میرفتم و فکر میکردم و غر میزدم و ساکمو می بستم.

همش دنبال راهی بودم از زیرش در برم. نشد! گرفتارم کرده بودن.

خیلی استرس گرفتم. مخصوصا اینکه جاده شیراز تو سیل اخیر کامل تخریب شده بود و دو روز دیگه هم باز بارون و سیل.

اینم مشخص نیست مشکلش چیه و چند روزه حل میشه.

تازه همسری خواب بعدازظهرشم واسم تعریف کرد.

اینکه مادربزرگم میمیره. که مرده تو خواب بمیره تعبیر خوبی نداره.

جالبیش اینجا بود که امروز ۲۲ فروردین سالروز وفات مادربزرگمه. 

وای که چقدر به استرسم اضافه شد. همش میگفتم اگر زیر عمل طوریش شد من تنها چیکار باید کنم؟ اصلا روح و روانم اینقدر ظرفیت استرس و نگرانی و ترس نداره.

دکتر من منو جزو دسته افسردگی حاد و اضطراب فراگیر قرار داد. بهم تاکید کرد از مسائل استرس زا باید دور باشم اونم اساسی.

دوز قرصهام ماه به ماه داره بیشتر میشه.

تازه ریزش موی شدید هم گرفتم و چند ماهه شبا بیدارم و خوابم نمیبره و روزها میخوابم و تو خواب فقط گریه میکنم و حرف میزنم و کابوس میبینم. جالبه حتی چشمام بازه اتاقو می بینم و هنوز دارم تو عالم خواب و بیداری حرف میزنم.

این حالم از همه پنهون کردم ولی دیشب بعد خودخوری زیاد تصمیم گرفتم به پسرعمه ام شرایطمو بگم و نرم باهاش.

اینکار رو کردم و نرفتم.

از همون دیشب تا الان قفسه سینه ام درد شدیدی داره و تمام وجودم درد داره.

استرسم دیشب فکر کنم در بیشترین حد ممکن برای یک انسان بود.

الآنم کمردردم بهش اضافه شد و البته وجدان درد لعنتی که برای من مثل ساعت سوئیسی کار میکنه و آروم نمیگذاردم.

کاش هرچه زودتر آروم بشم بلکه دو کلام رضای خدا بخونم بتونم دو تا تست بزنم آبروم نره!


توروخدا ای کسانی که فرزند دارید ، از بچگی به فرزندانتون یاد بدید در مواقع مهم 《 نه 》 بگن  و این توانایی رو بتونن کسب کنن که اول سلامتی و بقای خودشون و بعد در حد توان کمک به بقیه.

قدرت نه گفتن خیلی مهمه. خیلی .


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خاطرات يک ته تغاري وبلاگی برای تست eypico Joe سوناکس-SONAX | صنعت خودرو پایگاه اطلاع رسانی نظارت مالی شکلک و عکس برای طراحی سایت چت روم و زیباسازی بلاگ Ryan رویاهای تنهائی من