روزهای زندگی



الآن شب از نیمه گذشته و حدودا ساعت ۳:۳۰ بامداد ۸ فروردین ماهه.

گرچه شب و تاریکه و باید سبب آرامش بشه ولی متاسفانه ات عجیب و غریب و بسیاااار بو گندویی دارن مدام دور و برمون می پلکن . 

یکیش و همسری کشت بوی بسیار بدش تو فضا پخش شد.  انگاری راسو بود!

من خودم بسکه خوابم خوب بود اینم قوز بالا قوز شد.

 الآن خونه برادر شوهرم هستم. همین یک ساعت پیش مادر شوهرم خواست بره دستشویی  تعادل نداشت افتاد و سرش خورد روی تیزی پله دستشویی.

کلا وضعش اسفنا‌که.

موقع راه رفتن مثل بچه های یکساله که تازه تاتی تاتی میکنن ،  راه می ره و می افته.

موندیم برای این وضع چه خاکی تو سر بکنیم.

این چند روز استان ما خیلی بارون بارید و چند تا کشته داد متاسفانه ‌.

با  وجود سرسبزی اینجا دلم میخواد برگردم خونه خودمون. خسته شدم.

کلی حرف دارم که بگم ولی حوصله ام نمیکشه. فعلا بای.


 


تو عاشق نبودی که درد دل عاشقا رو بفهمی 

تو بارون نموندی که دلگیریه این هوارو بفهمی 

تو گریه نکردی برای کسی تا بدونی چی میگم 

دلت تنگ نبوده میخندی تا از حس دلتنگی میگم   

تو تنها نموندی که حال دل بیقرارو بفهمی 

عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی 

تو از دست ندادی بفهمی چیه ترس از دست دادن 

جای من نبودی بدونی چیه فرق بین تو و من 

تو هیچوقت نرفتی لب جاده تا انتظارو بفهمی 

پریشون نبودی که نگذشتن لحظه هارو بفهمی 

تو اونی که رفته چی میدونی از غصه جای خالی 

من اونم که مونده چی میدونم از قصه بی خیالی


《 آواز : سیاوش قمیشی 》



خیلی وقته حرفی ندارم با خدا بزنم. حالا چه عربی بگمش ، چه فارسی ، چه لری.

نمیدونم چی بگم بهش. خواسته خاص و بزرگی ندارم که آرزوش کنم اول سالی ، به امید رسیدن بهش. غر هم این سالها زدم ، دیگه حال و احوالی برای غر نمونده. 

خودش میدونه داره چیکار میکنه.  به کسی هم که گوش نمیده.

نمیدونم رابطه شما با خدا چطوریه و در چه حدیه ولی من .

کاملا خنثی ام.

دیروز غروب داشتم گل بابونه طبیعی می چیدم و نگاه میکردم به زمین  که لا به لای گلها ، گیاه پنیرک که به زبان لری ما بهش توله میگیم،  وجود داشت.

 یاد ننه زینب افتادم و خیلی دلتنگش شدم‌. فروردین امسال ۶ سالی میشه که از پیش ما رفته برای همیشه.  روحش شاد.

خواستیم برگردیم یاسوج خونه مون که برادرشوهرم اینها نذاشتن. اینقدر اصرار کردن که مجبوری موندیم.

من واقعا دلم میخواست برگردم.

سه روز آینده باز بارانهای شدید در راهه و من میترسم. اگر رفته بودیم بهتر بود.

حالا خدا کنه فردا صبح اوضاع جوی مساعد باشه و همسری هم دیگه دل بکنه برگردیم که هزار کار نکرده داریم. 

اینجا حال و هواش یه جوریه. دائم خوابت میاد. روستاست و پر از سرسبزی ، مرغ و جوجه و بز و بزغاله و میش و بره و گاو و کبوتر و غاز و .

پر از گیاهان دارویی و غیردارویی. اما خیلی کسل میشه آدم.

دیروز رفتیم طبیعت گردی کیف داشت ولی من همش بیحالم.  روزهای بارونی هم که دلگیره.

اینجا انگار ته دنیاست. اجبارا نه اینترنت خوبی هست نه حتی آنتن تلفن. فقط در زاویه خاصی در مکان خاصی و ساعات خاصی وصل میشه.

خوبه که دور از هیاهوی شهر و مدرنیسم هستیم ولی بعضی چیزها خیلی به نت مربوط میشه. مثلا من که گوشیم تغییر دادم چند تا اپلیکیشن کاربردیم هنوز ندارم وگرنه اوقاتم میگذروندم.

الآن هم برادرشوهر بهم وای فای داد. اومدم اینجا.

نمیتونم وب گردی کنم تا بریم خونه. 

امید که حالتون خوب خوب باشه.

خیلی عکس از طبیعت و گیاهشناسی گرفتم ایشالا بعدا به اشتراک میذارمشون.


اول از همه باید بگم من به شدت مسابقه برنده باش رو مضحک میدونم!

این مسابقه جدای از اینکه کپی از فیلم میلیونر زاغه نشین بود که احتمالا خود فیلم هم کمی برگرفته از جاهای دیگه بود ، کلا از اساس و بنیان غلطه.

این مسابقه بنیانش بر فریب مردمه.

اگر تی وی میخواست برنامه ای مسابقه ای در جهت سرگرمی و بالابردن سطح ارتقا مردم بسازه و هدفش حقیقتا همین بود اولا اسپانسر برنامه اش هزینه جوایز را میداد نه مردم با خریدن سوال!!

یا خود صدا و سیما باید هزینه میکرد نه اینکه مردم رو با وسوسه کردن فریب بده و تیغشون بزنه.

دوم اگر عدالت در مسابقه اجرا میشد ، نباید مجری به هیچ احد الناسی کمک میکرد. باید افراد با داشته های ذهنی خودشون و با مطالعه واقعی و حقیقی میومدن تو مسابقه نه اینجوری بیسواد و مسخره که سر سوالات اولی هنگ میکنن چه برسه به بقیه!

به شدت حجم اینترنت مردم میگیره که میره تو جیب بزرگ. از این ور هم که بابت سوالا هی باید هزینه کنی تا بین اینهمه شرکت کننده تاااازه انتخاب بشی واسه رفتن به مسابقه. اونجا هم با ترفندهایی خاص هرکس رو دوست دارن کمک میکنن و میبرن بالا و هرکس رو خوششون نیومد خیلی ریلکس اونها رو به شک میندازن و ناک اوت میکنن.

ضمن اینکه مجریش اصلا مناسب اینکار نیست. ایشون باید به همون حرفه خودشون بپردازن!

ضمنا گریم افتضاحی هم دارن.

کلا کشور عجیب و غریب شده. انگاری یکی ملاقه برداشته از ته همش زده.

امروز اتفاقی برنامه هزاردستان از شبکه نسیم دیدم ، مجریش باز یه بازیگر بود!!!

یکی نبود بگه آخه تو رو چه به موسیقی!؟ برو دنبال کار خودت!

میزنی ورزش ببینی ، یهو متوجه میشی فردی عقده ای با بی عدالتی محض به نظر و انتخاب مردم احترام نمیذاره و زورگویانه و دستوری و فرمایشی فردی به معنای واقعی کلمه عادل و کسی که مو رو از ماست میکشه بیرون را ، با ترفندهای مخصوص به خودشون بیرون میکنن و برنامه پر طرفداری که تنها برنامه خوب این تی وی مسخره بود را هم ازمون گرفتن. نامش عادل بود. منشش عادلانه بود ولی بعضی آقازاده و بچه سالها ! طبق سیستم پارتی بازی میشن رئیسشون و میخوان با کسی که در دل مردم جا داره ، شاخ و شونه بکشن!

 و از اون نامردتر دست پروده خود عادل بوداااا ، جناب خوشتیپی که الآن شده همه کاره ی برنامه های ورزشی و به استاد و بزرگش احترام نذاشت و در جهت حمایت ازش حرفی نزد! تاااازه داره مناصبش رو هم کش میره!

بله. مردمی که جونشون به لبشون رسیده ولی هنوز ساکتن و هیچی نمیگن و کاری نمیکنن سزاوار چنین اتفاقاتی هستن :

تحمیل عقاید ، سلایق ، علایق و همه ی هست و نیست ما. حتی تغذیه و پوشاک و . کردنمون!!


تو ذهنم حرفامو میگم ، رشته کلام از دستم میره. باید ثبت بشه.

اینجا این پست احتمالا خوشایند نیست. شاید مورد قضاوت هم قرار بگیرم.

ایرادی نداره. من فقط میخوام حرفمو بزنم. اونم درباره سیل ، زله ، آتش سوزی و رانش زمین و .

حوادث اخیر مخصوصا از ۹۶ تا اینجا همگی یه جور بدی دردناک بودن. هر سال رو سخت تر از پارسال میگذروندیم و هنوزم انگار قراره بر این مدار باشه.

امسال نوروز رو با سیل شروع کردیم. پارسال همین روزها بود که یاسوج و کلا غرب و جنوب غرب دائم زله بود و وحشت بسیار. تگرگهای شدید. رعد و برقهای بسیار وحشتناک. خرابی و ویرانی باغات و شکوفه ها و برگهای درختان. رانش زمین.

سال قبلش آتش سوزی ها و حوادث ناگوار دیگه.

من گرچه برای سیل زدگان خیلی غمگینم اما نظر من با خیلیها فرق داره.

اینکه چی میشه که از نقطه بالای غرب کشور تا پایین ترین نقطه اش سیل میاد. اینکه شمال کشور سیل میاد و افراد زیادی کشته میشن. اینکه در دو روز اول تعطیلات نوروزی تعداد کشته های تصادفات از چند هفته اول جنگ جهانی بیشتر بود همگی دلایلی داره که باید تقبیح بشه. دقیقا همین الآن که بحث داغه.

چرا شمال سیل اومد؟ چون چرخه ای زنجیره وار از بی قانونی و ظلم بشریت به طبیعت که مامن اونها بود صورت گرفت و حالا بعد مدتهای مدید سکوت طبیعت شکسته میشه. آخه تا کی بهش ظلم بشه و چیزی نگه و هی خدمت کنه به انسانها که نامشان باید ظالمین باشه نه اشرف مخلوقات!

اصلا کی گفته ما اشرف مخلوقاتیم. همسری منو شیرفهم کرد. گفت لفظ اشرف مخلوقات رو کی روی ما گذاشت؟؟ خود انسان.

حیوانات و گیاهان که نمیتونن اینکار رو کرده باشن. حور و پری و جن و ملائک هم که سخن کلامی نمیگن. اصلا دیده نمیشن.

این ما هستیم که با غرور وصف نشدنی خودمونو برتر از همه ی موجودات میدانیم و لقب خاص برای سواستفاده هامون میسازیم.

که دستمون باز باشه برای ظلم کردن‌. ظلم به زمین ،ظلم به گیاهان ، ظلم به حیوانات ، ظلم به جو و آسمان. ظلم به فضا و کرات آسمانی. ظلمی فراگیر!!!

ما این لقب رو خودمون ساختیم تا همه رو زیر سلطه خودمون بگیریم هرطور که مایلیم. در صورتیکه ما در کائنات اندازه مون قابل مشاهده نیست!

ولی همین بشر دو پا هر جا پا گذاشت جز ویرانی در اون مکان هیچ عایداتی نداشت.

کوهها را شکافتن و ساختار فیزیکی و شیمیایی شونو بهم ریختن تا خودشون آسوده در جاده رانندگی کنن.

با زد و بند و پارتی بازی هکتارها هکتار اراضی ملی و طبیعی و منابع طبیعی و جنگلها و مراتع را صاحب میشن و شروع میکنن به ساختن ویلا و یا بریدن درخت و فروشش به صنایع چوب!

مرتع رو هم با تراکم بیش از حد دامشون در اونها نابود میکنن و توازن و تعادلش رو بهم میریزن.

بستر رودخانه رو با دور زدن قانونی که خود همین بشر ساخت و اتفاقا طوری ساختش که بشه دورش زد و راه دررو توش باشه ،

مال خودشون کردن. توش کشاورزی غیر اصولی کردن. ویلا ساختن. خونه ساختن. مراکز تفریحی های دست ساز ساختن و به حریم رودخانه کردن.

چرا سیل نیاد؟؟

مگه درختی گذاشتن برای نگهداشت آب و بردنش به درون زمین.

مگه گذاشتن بستر رودها و اطرافشون آزاد باشه برای طغیانهای فصلی که طبیعت راهشو طی کنه.

مگه شهرها و روستاهاشونو بر طبق اصولی که خودشون تبیینش کردن و بقول خودشون توازن بین طبیعت و انسان توش هست ، ساختن؟

قانونها و اصول مسخره ای که اگر الآن بخونیدش نمیدونید بخندید یا گریه کنید.

من در رشته منابع طبیعی و محیط زیست تحصیل کردم و قاطعانه ازش حمایت میکنم. طبیعت کارشو خوب بلده.

یکی از دروس ما 《قوانین منابع طبیعی》 نام داشت.

منبع درس دانشگاهی کتابی بود که متنش برمیگشت به سالهای ۱۳۰۰یا ۱۳۳۰ و همون موقع ها. شاید در نهایت سال ۱۳۴۰.

اونوقت یکی از قانون های مهمش این بود که اگر کسی درختی را قطع کرد جریمه اش مثلا ۲۰ ریال هست یا مثلا ۵۰ ریال!!!!

این قیمتها شاید در سال ۱۳۳۰ عامل بازدارنده میشد اونم شاااااید!

اما بعد اینهمه سال آیا نباید این کتاب  راهبرد سازمان منابع طبیعی و محیط زیست و جنگلداری  رو مشخص کنه اونم بروز؟؟!!

میخوان در سال ۹۸ با رقم سال ۳۰ مردم جریمه بدن؟؟

خب البته که راحت درختان بریده میشن. البته که منابع طبیعی مورد تسخیر و تخریب قرار میگیره. البته که حوضه های آبریز و دره ها و رودها و مراتع و دریاها و هرچیزی که به منابع طبیعی ربط داره مورد تخریب و تحریف و قرار میگیره!!

کی باید این قوانین مسخره تغییر کنن تا بر روی افراد اثر کنن؟

اصلا مجری قوانین خودش رعایت میکنه؟ وجدان داره؟

قاضی این امر خودش رعایت میکنه؟

ابزارهای تاثیرگذار بر انسانها برای اینکه درک کنن زمین و طبیعت و کلا هستی مامن و پناهگاه اونها هستن ، خانه شان هستن آیا کارساز بوده تا الآن؟؟؟

خیر. اصلا و ابدا.

چنان که می بینیم تغییر اقلیم رخ داده. چنان که می بینیم شمال به چه روز افتاده.

چنانچه می بینیم مهندسان شهرساز و سدساز و پل ساز و کانال ساز هدایت کننده آبها اصلا و ابدا سوادشو ندارن و خراب کردن. به معنای واقعی افتضاح کار کردن.

نه پل ها با استاندار و مقاومت ساخته میشه. نه جاده ها طبق اصول و علمش درست میشه. نه حتی سدها. نه نقشه شهرها که بتونه چنین بلایای طبیعی رو با سلامتی از سر بگذرونه.

هیچی.

هیچی طبق روالش نیست. همه چی در جهت نابودیه.

در جهت Annihilation.

باید با طبیعت مهربان بود تا از خشمش در امان ماند.

وقتی انسان به حریم طبیعت و به حرمتش میکنه باید منتظر چنین بلایایی باشه. این که سهله. باید منتظر نابودی مطلق باشه.

مگر اینکه انقلابی اساسی و یهویی در انسانها شکل بگیره و وجدان درد بگیردشون و بخوان از همین الآن درست زندگی کنن. درست برخورد کنن. اصول طبیعت رو بشناسن. بهش احترام بذارن و در کنارش از مهربانی بسیااار زیادش بهره ببرن.

وگرنه اوضاع اینی میشه که داریم می بینم که البته شمه ای از قدرت طبیعت هست. وای به روزی که تمام قدرتشو علیه ما بکار بگیره.

کاش انسانها دست از خودخواهی بردارند و بجای حرص و طمع سعی کنن اول طبیعت رو بشناسن. بعد قوانین حاکم بر اون رو بشناسن و بفهمن و بعد بر طبق اون قوانین زندگی خودشونو بسازن.


فعلا مغزم تا اینجا کشش داره. اگر بازم نقدی بود ثبت میکنم.

دوست  دارم نظرات خوانندگان رو بدونم.

من میدونم حرف زدن کار آسونیه. حرف خوب زدن که آسونتره. چون کپی میکنیم.

ولی عمل کردنه که عیار افراد رو نشون میده. همه ی ما در درونمون میدونیم باید با طبیعت مهربان باشیم ولی در عمل ویلای شمال لب ساحل کیفش بیشتره!! لذت لحظه ای رو ترجیح میدیم به سلامت و پایداری محیطی که توش زندگی میکنیم.


شما بگید تا حالا واقعا کاری کردید که در جهت حفظ طبیعت باشه نه تخریبش؟ چیکار کردین؟

من خودم سالهاست سفره های قدیمی که پاکش میکنیم استفاده میکنم تا سفره یکبار مصرف پلاستیکی کمتر تولید بشه.

موقع خرید اجناس رو همه رو تو یه کیسه جا میدم و سعی میکنم نایلون کمتری به خونه بیارم.

هرجا میریم طبیعت گردی ، آشغالهای خودمون که برمیداریم هیچ گاهی اون منطقه رو تا شعاع بزرگی از اطرافمون تمییز میکنیم.

تصمیم گرفتیم غذاهای روزهای بیرون رفتن و در طبیعت رفتن پلویی باشه که نخواد آتیش درست کنیم و شاخه های درختان بابتش شکسته بشه. یا حتی ذغال خریده بشه.

گاهی شده به افرادی که رعایت نمیکنن تذکر میدیم ولی خب همه پذیرا نیستن و کار خودشونو میکنن.

چند سالیه که همسری و برادرهاش رو آوردن به کاشتن درختان سازگار با محیطی که توش زندگی میکنن.

حتی یکی از برادرشوهرهام در اطراف دره و رودهای جاری نزدیک خونه شون درختها و بوته هایی کاشت که به حفظ بستر رودخونه کمک کنه و از تخریب زمین های اطرافش جلوگیری کنه و همچنین باعث تلطیف هوا بشه.


شما هم بگید.



این روزها که از هرکس بپرسی حالت چطوره دلیل خاصی داره برای ناخوش احوال بودن.

مخصوصا از روزی که کشور به بلای عظیمی چون سیل گرفتار شده.

تو این بین خیلیها روال زندگیشون عادیه مثل ماهها و سالهای قبل ولی من سال به سال و روز به روز حس میکنم شرایط بغرنج تر میشه و تحملش سخت تر.

امید به زندگی در من میل به صفر کرده و در حال حاضر هیچ خبر خاصی یا اتفاق خاصی شادم نمیکنه. منظورم شادی واقعی و درونیه. نه لحظه ای.

در چنین احوالاتی دارم روزگار میگذرونم.

دیشب تلاطم شدید جسمی و روحی تجربه کردم که اثراتش هنوز همراهمه و درد قفسه سینه ام همچنان پابرجاست.

حقیقتش اینه مدتهاست تصمیم گرفتم فقط خویش اندیش باشم و دگر اندیشی رو تا جایی که ممکنه ببوسم بذارم کنار. چون تو این سالها خیلی اذیت شدم بابت مسائل و مشکلات دیگران که به من ربطی نداشتن و یا اگر داشتن کم بود ربطش.

در راستای چنین هدف بزرگی یکی دو ماه پیش آب پاکی رو روی دست همسری ریختم و رسما از پذیرفتن کوچکترین مسئولیتی در قبال مادرش کناره گرفتم. گفتم خودتون میدونید و مادرتون. من در جوانی اینقدر داره حالم بد میشه فریادرسی واسه روزهای پیری ام ندارم. کسی چه میدونه شاید خدا پیری رو هم گذاشت تو پاچه مون!

بهش گفتم من پسری مثل تو ندارم که اینقدر پشتم باشه که بعدها عروسمو مجبور کنه ازم نگه داری کنه. تو هم اجازه نمیدی فرزند داشته باشم. پس من میخوام خودم به داد بدن و روحم برسم بلکه در روزگار میانسالی و پیری دردهای کمتری داشته باشم.

گذشت تا دیشب که به عیادت عمه ام که دو ماه پیش سکته کرده بود رفتیم. چون فرداش که میشه امروز پنجشنبه ۲۲ فروردین ۹۸ ، نوبت عمل آنژیوگرافی از مغز داشت.

گفتیم عیادتی کرده باشیم و اینها. سر صحبت باز میشه ، مشخص میشه که دخترهاش به بهانه هایی نیومدن باهاش برن ، عروسهاش هم هر کدوم بهانه تراشی هایی میکنن. داشتیم بلند میشدیم بیایم خونه که پسرعمه گفت دکتر وایسا کارت دارم. گفت میخوام اجازه مرضی رو ازت بگیرم که با خودم ببرمش شیراز واسه عمل مادر. من کپ کردم!! یهو بی مقدمه بدون هماهنگی و نظر خواستن ازم جلوی عمه و زن و بچه هاش و خواهرم اینها گفت! شوهرم هم گفت آزمون داره گرفتاره باید بخونه. گفت فقط یکی دو روزه. شوهرم نگام کرد و گفت تصمیم با خودشه من کاری ندارم.

آقا تو جمع منو گیر آوردن و آچ مزم کردن!!

هرچی گفتم من امتحان دارم باید بخونم همه چی فراموشم شده. گفتم حالم خوب نیست شبا بیدارم روزها میخوابم یه جوابی داشتن. مجبوری گفتم باشه میام.

از لحظه ای که سوار ماشینمون شدم تا در خونه خودمو بدجور کنترل کردم که اشکم نیاد یا داد نزنم.

کپ کرده بودم. شوکه بودم خودشون بریدن و دوختن. این همه بچه و نوه داره اونوقت من بیچاره درب و داغون که هنوز از مسئله بغرنج عمل مادرم و دردهاش و مسائل وحشتناک و دردناک مادرشوهرم نگذشته و حالم خوب نشده برم؟؟!!

اونم همراه پیرزنی که دو تا سکته مغزی حاد کرده و مراقبت شدید میخواد!!

اگر زیر عمل چیزیش بشه! وای من سکته میکنم باهاش دراز به دراز میوفتم.

اصلا بدن من جون نداره مریض اینجوری روی ویلچر جابجا کنه. 

تو خونه راه میرفتم و فکر میکردم و غر میزدم و ساکمو می بستم.

همش دنبال راهی بودم از زیرش در برم. نشد! گرفتارم کرده بودن.

خیلی استرس گرفتم. مخصوصا اینکه جاده شیراز تو سیل اخیر کامل تخریب شده بود و دو روز دیگه هم باز بارون و سیل.

اینم مشخص نیست مشکلش چیه و چند روزه حل میشه.

تازه همسری خواب بعدازظهرشم واسم تعریف کرد.

اینکه مادربزرگم میمیره. که مرده تو خواب بمیره تعبیر خوبی نداره.

جالبیش اینجا بود که امروز ۲۲ فروردین سالروز وفات مادربزرگمه. 

وای که چقدر به استرسم اضافه شد. همش میگفتم اگر زیر عمل طوریش شد من تنها چیکار باید کنم؟ اصلا روح و روانم اینقدر ظرفیت استرس و نگرانی و ترس نداره.

دکتر من منو جزو دسته افسردگی حاد و اضطراب فراگیر قرار داد. بهم تاکید کرد از مسائل استرس زا باید دور باشم اونم اساسی.

دوز قرصهام ماه به ماه داره بیشتر میشه.

تازه ریزش موی شدید هم گرفتم و چند ماهه شبا بیدارم و خوابم نمیبره و روزها میخوابم و تو خواب فقط گریه میکنم و حرف میزنم و کابوس میبینم. جالبه حتی چشمام بازه اتاقو می بینم و هنوز دارم تو عالم خواب و بیداری حرف میزنم.

این حالم از همه پنهون کردم ولی دیشب بعد خودخوری زیاد تصمیم گرفتم به پسرعمه ام شرایطمو بگم و نرم باهاش.

اینکار رو کردم و نرفتم.

از همون دیشب تا الان قفسه سینه ام درد شدیدی داره و تمام وجودم درد داره.

استرسم دیشب فکر کنم در بیشترین حد ممکن برای یک انسان بود.

الآنم کمردردم بهش اضافه شد و البته وجدان درد لعنتی که برای من مثل ساعت سوئیسی کار میکنه و آروم نمیگذاردم.

کاش هرچه زودتر آروم بشم بلکه دو کلام رضای خدا بخونم بتونم دو تا تست بزنم آبروم نره!


توروخدا ای کسانی که فرزند دارید ، از بچگی به فرزندانتون یاد بدید در مواقع مهم 《 نه 》 بگن  و این توانایی رو بتونن کسب کنن که اول سلامتی و بقای خودشون و بعد در حد توان کمک به بقیه.

قدرت نه گفتن خیلی مهمه. خیلی .


روزهای زیادیه که زیر و زبر شدم.

شاید بهتره بگم ماهها.

شایدم ماه براش کم باشه و بهتر باشه بگم سالها.

اونچه که مسلمه من از سه چهار ماه پیش ریتم زندگیم به شدت بهم ریخت.

مشکلات زیاده. گفتنش تو کلمات و جملات شاید نتونه حس و حال منو درست بیان کنه.

اینکه شب تا صبح خوابت نبره حتی با داروهای آرامبخش و خواب آور! و بعد دقیقا از یه ساعت خاصی به بعد بدنت به مغزت اعلام کنه که نیاز به خواب دارم. وقتی هم خوابیدی چنان به عمق و لایه های درونی خواب بری که انگار هیچ وقت تو این دنیا نبودی و البته شاخصه دنیای خوابت آدمهای آزاردهنده ، مشکلات و پریشانیهای زیاد، بیماریها و دردهای خاص باشن.

همینجا برام سوال پیش میاد. چراااا؟؟؟

چرا خوابهام همه اذیت کننده اند.

چرا دم ظهر که بزور بیدار میشم کسل و بی حوصله ام؟

چرا تمام این روزها و ماهها انگیزه و اشتیاق و میل به غذا خوردن و به تبعش آشپزی و حتی خریدهای سوپرمارکتی که من همیشه دوستش میداشتم همگی ناگهان افول کنند و به بی میلی تبدیل بشن؟؟

کل شبانه روز اگر وعده های غذایی من رو جمع ببندیم به اندازه یک وعده فرد معمولی نمیشه!

فقط بخاطر درد معده ام به اجبار تن به خوردن میدم. وگرنه از آشپزخونه و آشپزی و غذا همگی متنفرم!

منی که آشپزی زیباترین بخش زندگیم بود. اوج اوج دوستداشتنهام! 

وقتی اوج دوست داشتنهام به چنین سرنوشتی دچار میشه حالا شما ببینید تو بقیه قسمتهای زندگی چگونه ام.

نه تی وی می بینم.

نه مثل سابق همراه ظرف شستن و غذا درست کردن ، موسیقی گوش میدم. در واقع انگار اشباع شدم.

نه حوصله دوخت  و دوز و انجام کار هنری دارم.

نه حتی خواب به چشمم میاد.

نه حوصله بیرون رفتن از خونه حتی بازارگردی حتی خونه اقوامو دارم. حتی بابا و مامانم!!!!!!!!

دیگه حساب کنید در چه حالم!

تو این بساط روحی درس خوندن واویلاست. حتی حال ندارم خطوط کتابو بخونم و بفهمم و به ذهن بسپارم.

مرا چه شده؟

چه کسی میداند درد من چیست؟

حوصله شعر و ادبیات هم دیگه ندارم. 

چه باید کرد؟

چه باید کرد؟

راه حل چیه؟

همه میگن روانشناس ، روانپزشک ، فعالیتهای خارج از خونه و فیزیکی.

من همه رو انجام دادم و جوابی نگرفتم. از همه شون بیزارم.

من چم شده؟

چه تغییری کردم؟

دردم چیه؟

چطور درمانش کنم؟

چطور بشم مرضی دو سال پیش. مرضی سه سال پیش.

خدایا من تنها اینجوریم یا کس دیگری هم هست که چنین حالی داشته باشه؟؟

هیچ چیز حس خوشایندی نداره. اگرم داشته باشه در حد همون لحظه است. روز بعد دوباره حالم همینه که گفتم.

کاش کسی میتونست کمکم کنه.


طبق معمول تا دیروقت بیدارم و خوابم نمیبره.

دیشب تا 4 صبح داشتم میخوندم. خیلی هم نگران بودم. هنوز کلی درس عقب مونده داشتم و روزها مثل برق و باد میگذشتن و من هم نتونستم استفاده درستی ازشون بکنم. به آزمون نزدیک بودم و دل نگران.

بزور خودمو خواب کردم. وقتی ساعت رومیزی صدا داد بزور چشمامو باز کردم ساعت 11 صبح بود. برای اینکه بتونم چشمامو باز کنم و مجبوری بیدار بشم رفتم سراغ گوشی. چک کردم دیدم کانال مدرسان شریف اطلاعیه داده که آزمون بخاطر سیل زدگان به تاخیر افتاده و رفت واسه بعد ماه رمضان. یعنی حدودا دو ماه دیگه.

ذوق مرگ شدم. خیلی خوشحال شدم و یه نفس راحت کشیدم که هنوز وقت هست. و خدا بازم لطف کرد و فرصتی داد.

چون داشتیم به ظهر نزدیک میشدیم کارهای خونه رو با جان و دل انجام دادم. بعد ناهار یه برنامه ریزی خوبی واسه این دو ماه کردم.

برنامه در حد توانمه.

فقط اولین روزش با یه اشتباه به مشکل برخوردم. اونم اینکه تو اهم و مهم کردن فصلها ترتیب رو رعایت نکردم و امروز موقع خوندن کاملا گیج بودم و نمیرفت تو مغزم. اصلا انگار دریچه های ورودی مغزم بسته شده بودن. مفاهیمی توش بود که فهمش سخت بود. منم که نه معلمی دارم واسم توضیح بده. فقط خودمم و خودم. هرچی فهمیدم دیگه همونه واسه امتحان.

خلاصه به این نتیجه رسیدم از فردا طبق ترتیب خود کتاب جلو برم و پرش نکنم. شاید موضوعات پیوسته باشن و مکمل هم. هرچند امروز هدر رفت ولی درس عبرتی شد واسه روزهای بعد.

سر ظهر داشتم حیاط رو می شستم حس خوبی داشتم. هوا ابری و خنک بود. حیاط شسته شده و تمیز. بوی غذای خوب. خونه جارو زده و کارهای انجام شده. حس خوبی بود.

فقط مونده بود درس که تایم بعد ناهار تا شب بود که متاسفانه اون برنامه خرابش کرد.

حالا به امید خدا فردا سعی در جبرانش میکنم.

* * * با این تغییرات نمیدونم کی آزمون خیاطیمو بدم. کلی باید تمرین کنم لباس بدوزم.

چقدر امسال کار دارم واسه انجام دادن. چه خوبه که سرم شلوغه.

* * * ممنون که بهم سر میزنید و با نظراتتون خوشحالم میکنید. شرمنده این مدت نمیتونم بیام پیشتون.

همینجا هم فقط واسه خالی کردن افکارم میام تا آروم بشم. نوشتن با هر موضوعی که باشه ، آرومم میکنه. مرسی که هستید.


هرچه نظریه تا اینجا درباره روانشناسی و فرایندها و تحولات روانی افراد از کودکی تا بزرگسالی خوندم ، 

به نظر من مزخرف ترینش نظریه ملانی کلاین هست!!

اصلا این بشر تحلیلهاش مشکل داره! 

هرکس بیکار بود اومد این رشته و نظریه پرداز شد!!

منتظر نظریه معروف مرضی باشید. خخخخخ


جالبیش اینجاست کلاین بعد از فروید بزرگترین روان تحلیلگر محسوب میشه!!!

بازم من جامعه شون و ذهنیاتشونو درک نمیکنم و نمی پسندم!

همه ی حرفاش یه طرف بخشی که درباره عقده ادیپ نظر میده یه طرف!!   حس میکنم این فرد کاملا آگاهانه خیال پردازیهای خودشو درباره بچه ها میگه نه واقعیات رو. 

من که هاج و واج موندم.

کاش یکی منو روشن کنه بفهمم ایشون چه گفتن!


دو شب پیش فیلم راپسودی بوهمی  که به زبان فارسی میشه حماسه کولی را دیدم.

من که نپسندیدمش. دلیلشو میگم. ولی این فیلم چند جایزه مهم گرفته.

فیلم درباره زندگینامه یک خواننده راک معروف بود. فردی به نام 《فردی مرکوری》 که پدرش ایرانی و مادرش هندی بود. پدرش زردتشتی بود.

استایل خاصی داشت. بیشترین چیزی که به چشم میخورد دندانهای فک بالاییش بود که اونو از همه متمایز میکرد.

مثل اینکه تو موسیقی غرب و سبک راک ، راک اند رول و حتی بیتس هم معروف و مشهور بوده و گروهش به نام کویین بسیار گروه معروفی بود.

برای منی که از ادبیات و فرهنگ و موسیقی جامعه غربی از جمله انگلستان سردرنمیارم و نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم به نظرم فیلم خوبی نبود.

با سلیقه من اصلا جور نبود. مخصوصا خود شخصیت فردی مرکوری!!

غرب اگر تو خیلی چیزها مثلا علم و دانش و . از ماها جلو هست و بهتر هستن ولی چند نکته بسیار منفی از نظر من دارن.

یکی   ه . م . ج . ن . س . گ . ر . ا .ی . ی  و دیگری روابط بسیار باز و بی قیدشون و خود سبک خوندنشون که اغلب حس خشن بودن به آدم میده.

حالا سبک کلاسیک خوبه. مخصوصا بی کلامهاش. ولی راک و جاز و این چیزها من متنفرم.

خلاصه بخاطر اینهاش بدم اومد.

و من معتقدم هیچ چیزی به لحاظ کمیت و کیفیت به پای اشعار شاعران ایرانی نمیرسه که در کمترین کلمات بیشترین معانی رو میرسونن. یک بیت شعر از شاعران معروف ما اندازه کل ابیات یک کار موسیقی اونها حرف برای گفتن داره.

ریتم اشعار شاعران ما و خود ابزارآلات موسیقی اصیل ایرانی دلنشینه.

صداشون لطیف و روح نوازن. آرامشبخشن. مثل پیانوی اونا.

ولی خب من چون تو جامعه اونها بزرگ نشدم ، از ادبیات و موسیقی و حتی فرهنگ جامعه شون باخبر نیستم تنها در همین حد میتونم نظر بدم که بگم :

من نمی پسندم.

شاید یکی دیگه ببینه خوشش بیاد.


و اما فیلم رستگاری در شاوشنگ :

مثال امروز که حالم اصلا خوب نبود چه روحی چه جسمی ، وقتی حسهای منفی و ناامیدی بهم حمله ور شدن ، وقتی حال ندارم حتی غذا بخورم و انگیزه ای برای هیچ کاری ندارم ،

نمیدونم چی میشه که یهو تصمیم میگیرم دوش بگیرم و بعد با نون و پنیری خودمو سیر کنم و چون میل به غذا نداشتم خواستم با دیدن فیلمی سرگرم خوردن بشم.

اینکه میان این همه فیلمی که خریدم چطور امروز بدون دانستن درباره این فیلم اونو انتخاب کردم برای دیدن ، خیلی جالب و عجیبه!

من هیچی درباره اش نمیدونستم خیلی یهویی اونو پلی کردم.

و چه به موقع چنین کاری کردم.

فیلم از نظر من خیلی خوب بود. بیش از خیلی.

چقد امید را در من زنده کرد. اگر تا قبل دیدن فیلم سردرد داشتم و کسل بودم ، بعدش این حالات رو نداشتم. در حین دیدن فیلم تونستم خوب بخورم.

خود فیلم چقد منو بفکر فرو برد.

هوش و ذکاوت اندی مورفین. اینکه جایی مثل زندان رو تحمل که میکنه هیچ به حالتی تغییرش میده که همه از بودن در کنارش حس لذت بکنن.

به خیلیها درس خوندن یاد داد. کتابخونه برای زندان درست کرد و ترغیبشون کرد به خوندن کتاب. براشون موسیقی پخش کرد.

از امید باهاشون حرف زد. از اینکه وقتی از اینجا برن چطور زندگی کنن. در حالیکه همه ی اونها محکوم به حبس ابد بودن. مگر اینکه بخاطر خوب بودنشون تخفیف بهشون بخوره.

چند سکانس فیلم و دیالوگهاش برام جذاب بود.

وقتی پیرمرد مسئول کتابخونه آزاد شد تازه انگار رفت تو زندان. از آزادیش خوشحال که نشد هیچ ، حس پوچی بهش دست داد و خودکشی کرد!

عادت کردن به یه مکان ببینید چقدر تاثیر داره ولو زندان باشه!

یا سکانسی که اندی دیگه ناامید شد از تبرئه شدنش و به رد گفت باید انتخاب کنیم که یا زندگی کنیم و یا با مرگ روبرو بشیم.


یا اونجا که گفت امید چیز خوبیه. کسی نمیتونه اونو ازمون بگیره.

و اندی از روز اول حبسش داشت برنامه میریخت برای نجات خودش و چه هوشمندانه اینکار رو کرد ولی چقدر هم صبور بود. بعد 20 سال تونست فرار کنه.

فیلم قشنگی بود. حس خوب آزادی بعد سالها اسارت ، حس نابی بود.

امید.

زندگی.

بودن و تلاش کردن.

برای من خیلی خوب بود. چون سراسر ناامیدی بودم و با دیدنش کمی حالم خوب شد. اونم خیلی اتفاقی.


غروبه. رو مبل نشستم و دارم این جملات را مینویسم.

آخرین روز فروردین هم داره تمام میشه و از فردا اردیبهشت زیبا شروع میشه.

دو سه روز گذشته هیچ کار خاصی نکردم!!

* * *  یه روزش فیلم دیدم و خوابالود بودم.

* * * یه روزش با مامان رفتیم بازارگردی. زنده بودم و این روز رو به چشم دیدم. خداروشکر.

دیروز همینطور که دست مامان تو دستم بود و باهم حرف میزدیم و مغازه ها رو دید میزدیم بحث رفت سر موضوع عملش و گردنش.

مامان با بهت همراه با بغضی بهم گفت مرضی میدونی خدا چه خطر بزرگی رو ازم رد کرد؟

گفتم میدونم مامان. فقط سعی میکردم درباره اش باهات حرف نزنم و بزرگش نکنم تا نترسی ولی تو خونه خودم شب و روز برات زار میزدم.

مامان گفت اگر چند روز دیرتر فهمیده بودم الآن قطع نخاع روی تخت افتاده بودم و هیچ جای بدنمو نمیتونستم ت بدم. اشک تو چشماش بود و بغض شدید داشت.

سریع گفتم مامان خاطرات بد اون روزها رو ول کن. خداروشکر خداروشکر الآن خوبی. داریم باهم راه میریم و تو مثل همیشه هرچی چشمت می بینه میخوای . 

خواستم با این حرفها از اون حال و هوا و خاطرات بسیار بد دورش کنم.

ولی درون خودم مثل فیلم مرور شد تمام روزهای سال 97 که بسیار برای ما سخت و ناراحت کننده و استرس زا بودن.

مامان از محبت بابا گفت که تا عمر دارم مدیونشم.

میگفت برای چکاپ که رفتن تهران دکتر بهش گفت هر دو زانوت به شدت ساییده اند و آب آوردن و اگر این روند ادامه دار باشه باید مفصلهاتو عوض کنی.

باز با این خبر بد مامان دوباره ناراحت شد و گفت خدایا پس کی دردهام تموم میشن.

بابام هم خیلی ناراحت شد. 

از روزی که برگشتن بابام صبح زود خودش برنج و کلا ناهار رو می پزه. خودش ظرفا رو میشوره. اگر خونه نیاز به جاروکشی داشته باشه ، بابام خودش جارو میکشه و خونه رو تمییز میکنه که مامان نخواد اذیت بشه. دکتر بهش گفت بود یکی از مهره های گردنت بد شکل گرفتن از این به بعد همش باید سرت بالا باشه و خمش نکنی.

دکتر تغذیه هم کلی برنامه براش نوشت هم بخاطر دیابتش هم چربی کبدش و هم معده دردش.

حالا بابا از وقتی که برنامه غذایی مامان خاص شده ، هر روز براش نون سبوس دار میخره.

براش گردو و بادام مغز میکنه. میان وعده هاشو بهش یادآوری میکنه. آخر شب یادش میاندازه که حتما یک لیوان شیرش رو بخوره بخاطر پاهاش.

نمیدونم در مقابل اینهمه خوبی بابام چی بگم. خدا سلامتی و طول عمر با عزت بهش بده که امید دل ماست.

خودم و مامان راجع بهش حرف میزدیم مامان میگفت من تا آخر عمرم مدیونشم. مگه اینکه خودش حلالم کنه که حق زیادی برگردنم داره.

این روزها بابا شبا زود میخوابه. نصف شب نمازهایی میخونه تا اذان بشه. کلی دعا و اینها. بعدش میخوابه تا ۸، ۹ صبح و بعدم کارهای منزل رو انجام میده. کدبانویی شده برای خودش قربونش برم.

بعدم میره سراغ لب تاپش و یه چیزهایی توش تایپ میکنه. نمیدونم چی ان. مامان میگفت فکر کنم دست نوشته های قدیمیشو داره تو لب تاپ بایگانی میکنه.

گفتم چه کار خوبی. سرگرم هم میشه.

چند روز پیش هم همکاران اداره دومش به مناسبت عروسی یکی از اونها دور هم جمع بودن ، کلی ابراز دلتنگی کردن برای بابا. بهش میگفتن جات خالیه سر به سرمون بذاری.

مدام میگن بیا پیشمون کار کن بابا میگه ساعتی نمیام. دلش میخواد یه کار صفر تا صدی که پولش خوب باشه انجام بده.

مامان میگه تو خونه حوصله اش که سر میره روزی ده بار میره بیرون تو سطح شهر دوری میخوره و یه کار کوچیک واسه خودش میتراشه به بهانه اش سرگرم باشه.


دوستشون دارم. بی نهایت.


* * * روز بعدش هم با همسری رفتیم گردش بهاری تو یه روز بارانی. خوش گذشت.


امروزم که همش دارم کار خونه میکنم. دیگه بسمه.

به نظرم دیگه حالم خوبه و باید اساسی بچسبم به درس. فایده نداره اینجوری.


* * * راستی یه سوال :

شما چقدر براتون مهمه که از دیگران تایید بگیرین؟ بهتره اینجوری بگم سوالمو که چقدر مهمه که افراد مختلف شما و رفتار و شخصیت و اخلاقتونو تایید کنن؟؟

واکنشتون نسبت به تاییدهای دیگران چیه؟؟


خودم بارها مورد تایید قرار گرفتم. اونم از سوی افرادی که حتی فکرشم نمیکردم و واکنش من در اغلب مواقع تعجب و ناباوریه. مدام به خودم میگم یعنی فلانی این اخلاقم پیشش خوب بود؟ یعنی فلان رفتارمو این افراد می پسندن؟؟ انگار اعتماد به نفسم پایینه. 

جالبه بابت خیلیهاش حتی بعد چند سال هنوزم متعجب میشم!


حالا از دید شما ، در حد همین شناخت محدود به وبلاگ چه چیزی در من قابل تاییده؟؟

البته بعضی دوستان در فضاهای مجازی دیگر هم منو میشناسن.

دلم میخواد بدونم شما چطور فکر میکنید؟؟




میدونم که خیلیهاشو خودتون میدونید و انجام دادید و یا میدید ولی شاید گفتنش خالی از لطف نباشه و یادآوریش موثر باشه.


1. تو بحثهایی که میخوندم یه بحثی تحت عنوان دلبستگی وجود داره. روانشناسان اغلب معتقدن که دلبستگی از 6 ماهگی تا 18 و یا   تا 24 ماهگی در کودک شدیده.

اما در 6 هفته اول بعد از تولد دلبستگی چندانی وجود نداره و کودک فردی مثل مادر رو جهت رفع نیازش میخواد مثل تغذیه.

از 6 هفتگی تا 6 ماهگی هم کم کم کودک متوجه اطرافیانش و محبتهاشون میشه. مخصوصا مادرش و دلبستگی کم کم شروع میشه.

نکته مهم این موضوع اینه که برای تربیت صحیح روحی روانی کودک باید این دلبستگی رو بهش اهمیت بدیم چون ثابت شده کودکانی که مادر و در کل والدینشون به نیاز فرزندشون توجه میکنن و زود برطرفش میکنن و بهش با محبت برخورد میکنن اونها روح سالم تری در بزرگسالی دارن. بهتر تو اجتماع ظاهر میشن و در اکثر فعالیتهاشون موفق تر از بقیه هستن.

پس حرفای خاله زنکی که میگفتن بچه رو زیاد بغل نکن ، بغلی میشه پدرتو درمیاره کاملا نادرسته. اتفاقا به محض اینکه کودک دوست داشت تو بغلتون باشه یا بهش توجه کنین ، باید اینکار صورت بگیره.

یه عده میگن بذارین کمی گریه کنن و زود خواسته شونو برآورده نکنین وگرنه لوس میشن و در بزرگسالی توقع دارن زود همه چی براشون فراهم بشه. اینم غلطه.

تمام نیازهای جسمی و روحی و روانی و عاطفی کودک تا 2 سالگی حتما باید بدون فاصله برطرف بشه وگرنه ممکنه آسیبهای روحی ببینه که اتفاقا بعدها جبرانش سخت باشه.

تربیت اون شکلی که بچه رو از بعضی چیزها منع میکنن باید از 2 - 3 سالگی به بعد باشه.

باید بذاریم بچه ها دنیای پیرامونشونو کشف کنن. اما مراقب باشیم از خطرات دور باشن. کودکی که مواجهه اش با اتفاقات و اشیا و رویدادهای خاص بیشتره ، اون کودک هوش و روان سالمتری داره و در بزرگسالی موفقیتهاش بیشتره چون در بچگی خیلی چیزها رو تجربه کرده.


2. اما برای کودکان بالای دو سال تربیت و برخورد یکم متفاوت میشه. ضمن حمایتهای روحی و عاطفی ، کم کم کودک باید چند تعارض رو پشت سر بگذاره تا مستقل بشه و شخصیتش شکل بگیره.

اولیش از شیر گرفتن بچه دو ساله است. این کار خیلی برای بچه و مادر سخته. بهمین خاطر ممکنه در اثر انجام نادرستش کودک روانش اذیت بشه و آثارش در بزرگسالی معلوم بشه.

بهترین روش از شیر گرفتن تدریجی طی چندین ماهه و باید جایگزین مناسبی برای شیر باشه که به کودک داده بشه. مثل شیر پاستوریزه. بعد نباید از شیوه های ترسناک برای استفاده نکردن از سینه استفاده بشه. باید حواس بچه رو موقع شیرخواستن با چیزهای دیگه پرت کرد. مثلا باهاش بازی کرد یا بیرون بردن و دوری زدن یا دادن خوراکی دیگری که دوستش داشته باشه و مضر نباشه و .

نباید علایقی چون سینه و شیر در ذهن بچه با شیوه های ترسناک از بین بره.

مسئله بعدی از پوشک گرفتن بچه است. اینکه کودک یاد بگیره خودشو کنترل کنه و بتونه به موقع مادرشو خبر بده و خودشو خیس نکنه.

این مرحله بسیااااار حساسه. اثر روحی و روانیش خیلی زیاده.

مهمه که متناسب با رشد جسمی و ذهنی و روانی بچه اینکار رو ازش بخوان. نه زودتر از موقعش!!!

باید کودک به درکی رسیده باشه که بدونه اینها چی ان و باید چطور کنترلش کنه و چه موقع خبر بده. نباید بزور اینو از بچه خواست. هر وقت آمادگی ذهنی و روانیش فراهم شد خود بچه خودبخود اینو میفهمه و یاد میگیره.

بعد اگر نتونست خودشو کنترل کنه و شلوارشو خیس کرد نباید تو جمع بهش تذکر بدن. حتی نباید طوری برخورد بشه که بچه احساس شرم کنه. بلکه باید با آرامش ببردش wc و بصورت خصوصی فقط به خودش بگه که باید دفعه دیگر زودتر بگی یا خودت بری سمت wc. 

اصلا و ابدا بابت عدم کنترل خودش نباید سرزنش بشه یا بهش بخندن و ‌.

اینکارها شدیدا روح و روان بچه رو آزار میده.

گاهی حتی لازمه تا 3 یا 4 سالگی صبر کرد تا بچه مغزش اینو درک کنه که چطور این فرایند رو کنترل کنه. مادرها باید صبور باشن.

و جلوی بقیه مدام نگن جیش نداری؟ نریم دستشویی؟؟

باید اونو به کناری ببرن و یا در گوشش بصورت خصوصی بگن. که احترام بچه حفظ بشه و جلوی همبازیهاش یا دیگر افراد حس بد نداشته باشه.


3. یه مسئله دیگه هم برای تنبیه و پاداش کودکه. وقتی میخوایم یه کاری که از نظر ما درسته انجام بده به کمک پاداش ترغیبش کنیم به انجامش.

پاداش میتونه خیلی چیزها باشه ولی به نظر اغلب روانشناسان بهترین پاداش چیزهای معنوی هستن نه مادی. مثلا در آغوش گرفتن بچه و توجه بهش و بوسیدنش میتونه همون پاداش باشه و اگر کار نادرستی کرد با محروم کردنش از چیزهایی که دوستش داره میتونه متوجه اشتباهش بشه که برای یه بچه خیلی سخته مادرش بغلش نکنه و یا دیگه بوسش نکنه یا بی محلیش کنه. شاید سخت ترین تنبیه باشه براش.

پس همیشه آغوش والدین باید به روی بچه باز باشه. اگر کار نادرستی کرد با نگاه کردنهای خاص یا محرومیت از علایقش مثل ندیدن تی وی یا نخریدن خوراکی که دوستش داره و اینها میشه اون اشتباه رو گوشزد کرد.

حتی میگن برای کار اشتباهش نباید جلوی افراد دیگه بهش تذکر داد. باید خصوصی باشه که شخصیت و احترام بچه حفط بشه.


مسائل بعدی بمونه برای یه وقت دیگه که حال داشته باشم و بگم.

من اینجا ساده هاشو گفتم. تو کتابها خیلی پیچیده ان.


چند دقیقه ای هست که به 4 اردیبهشت وارد شدیم.

صبح یه پیامک از سازمان سنجش اومد چشمام نیمه خواب بود یکم ترسیدم که نکنه از عقب افتادن آزمون پشیمون شده باشن.

دیدم نوشته تاریخ دریافت کارت به فلان روز تغییر کرده.

امروز هم صبح هم عصر پدر خواب رو درآوردم!!

هیچ مقاومتی نتونستم بکنم. منم بیخیالش شدم و گفتم ایرادی نداره بجاش شب تا صبح بعضی کارهامو میکنم.

داشتم رویا پردازی هایی میکردم. بعضیهاش دلچسبن. بعضیهاش وسطهاش گند زده میشه بهش.

حتی تو خواب و رویا هم نمیشه شرایط دلخواه باشه.

چند روز گذشته طبیعت گردی کردیم. جاتون سبز.

مامان و بابا بازم رفتن خونه مامان بزرگم.

کلا بابام با دایی ام خیلی مچه و باهم خوش میگدرونن و مامان هم وقتی پیش مادرشه حالش بهتره چون هم خواهرهاش و هم زن برادرهاش دورش جمع میشن و حسابی سرشون گرم میشه.

اینجا اغلب تنهان و فقط یا من میرم پیشش یا خواهرم که مامان شکلاته.

متوجه شدم آب و هوای گرمسیر بهشون سازگارتره.

دایی مدام به بابام میگه خونه رو بفروش یکی دهدشت بخر و یکی هم یاسوج. اینجوری نزدیک اقوامی و واسه عروسیها و دور از جون مراسمات ختم نمیخواد این همه راه بکوبی بیای تو جاده های خطرناک. ضمن اینکه قلبت و فشار خونت هم اینجا نرمال تره.

من و خواهرهام و همسرانمون و حتی برادربزرگم هم همگی موافق این تغییر هستیم. روزگار میانسالی و پیری آدم باید پیش قوم و خویشهاش باشه تا تنهاییهاش پر بشه.

طرفای ما گرمسیری ها روابط انسانها باهم خیلی گرمتر و صمیمانه تره.

اونجا هنوز مردم به هم سر میزنن و احوال همو جویا میشن.

اینجا هم بهم سر میزدن ولی نه همیشه. فقط مواقع خاص. کسی مریض بشه ، عملی انجام بده ، اتفاقی واسش بیوفته ، بچه اش عروسی کنه یا صاحب فرزند بشن و یا مراسمات ختم.

ولی اونجا از در خونه بری بیرون تا برگردی کلی آشنا میبینی.

تازه وسایل و خونه اونجا ارزونتره.

یاسوج بخاطر هواش خیلی خونه ها گرون شده اونم خونه هایی که دو  زار نمیارزن!

جالبه بنگاهها میگن همین دهدشتی ها که کلی زمین و املاک داشتن اومدن یاسوج خونه خریدن و نرخ ها رو بالا بردن.

راست میگن. اغلب افراد در پستهای مدیریتی یاسوج دهدشتی ها هستن. جاهای خوب یاسوج خونه خریدن و یاسوجو آباد کردن و دهدشت انگار داره خالی از سکنه میشه.

در صورتی که قدمت شهر دهدشت به دوره ساسانیان برمیگرده اگه اشتباه نکنم. اون موقع اسمش بلاد شاپور بود ولی قدمت یاسوج به پهلوی دوم برمیگرده و گفتن فرح اونو شهر و مرکز استان  کرد.

حتی نقشه شهرسازی دهدشت هم کاملا هندسی و زیباست. در صورتیکه یاسوج بسیار به لحاظ معماری منظر و طراحی شهری مشکل داره.

خلاصه  کام بک  بابا اینها شاید همین روزها و ماهها اتفاق بیوفته. شایدم دیرتر. هرچند عمری هست تو یاسوجیم.


دلم میخواد فیلم ببینم اما وجدانم نمیذاره .

اینقده فیلم و سریال دارم که نگو.

چقدر منتظر اون روزهام که از آزمونم راضی باشم و در حال تمرین دوختهام برای امتحان خیاطی باشم و شبها برای تفریح فیلم ببینم. بی صبرانه منتظر اون روزهام.

کاش تو تمام این مسیر موفق بشم. کاش .



من معتقدم ما هر کاری تو این دنیا میکنیم نتیجه و عاقبتشو اول همینجا می بینیم بعد تو سرای آخرت.

خدا جای حق نشسته.

جمله کلیشه ای ولی حقیقت محض.

بالاخره حرف من ثابت شد!!!!

یادتونه گفتم مسابقه برنده باش یه فریب بزرگه؟!

حالا علما اعلام کردن قماره و امشب پخش نشد خداروشکر.

بالاخره یه جا هر چند کوچولو دل ما خنک شد. ولی چه کنیم که خیلی هم پول به جیب زدن ان عزیز.

زمزمه اش میاد مدیر شبکه سه رو هم میخوان برکنار کنن. کاش این اتفاق بیوفته و دلمون خنک شه.

ولی کاش کسی باشه که نذاره این فرد بره جای بهتر پست بگیره.

کاش برنامه نود و حالا خورشید هم برگردن سرجاشون.

کاش رای های مردم در سال 96 احترامشون برگرده. کاش رئیس جمهور هم اعمالش بشه شبیه همون حرفایی که میزد. کاش اونهایی که دائم چوب لای چرخش میذارن و میخوان زمین بزننش ، چوبهاشون بشکنه.

کاش کمی اوضاع بهتر بشه. صلح در دنیا برقرار بشه.

همه بتونن تبادلات باهم داشته باشن و از تبادلات با هم ضرر نکنن و مردمی تحت فشار ناجوانمردانه قرار نگیرن. 

فشاری که میشه برش داشت اگر کمی انعطاف به خرج بدیم.

کاش وجدان مردم بیدار بشه و یکم ، فقط یکم شایسته سالاری بیاد تو کشور.


از قدیم گفتن دست بالا دست بسیار است .


من معتقدم ما هر کاری تو این دنیا میکنیم نتیجه و عاقبتشو اول همینجا می بینیم بعد تو سرای آخرت.

خدا جای حق نشسته.

جمله کلیشه ای ولی حقیقت محض.

بالاخره حرف من ثابت شد!!!!

یادتونه گفتم مسابقه برنده باش یه فریب بزرگه؟!

حالا علما اعلام کردن قماره و امشب پخش نشد خداروشکر.

بالاخره یه جا هر چند کوچولو دل ما خنک شد. ولی چه کنیم که خیلی هم پول به جیب زدن ان عزیز.

زمزمه اش میاد مدیر شبکه سه رو هم میخوان برکنار کنن. کاش این اتفاق بیوفته و دلمون خنک شه.

ولی کاش کسی باشه که نذاره این فرد بره جای بهتر پست بگیره.

کاش برنامه نود و حالا خورشید هم برگردن سرجاشون.

کاش رای های مردم در سال 96 احترامشون برگرده. کاش رئیس جمهور هم اعمالش بشه شبیه همون حرفایی که میزد. کاش اونهایی که دائم چوب لای چرخش میذارن و میخوان زمین بزننش ، چوبهاشون بشکنه.

کاش کمی اوضاع بهتر بشه. صلح در دنیا برقرار بشه.

همه بتونن تبادلات باهم داشته باشن و از تبادلات با هم ضرر نکنن و مردمی تحت فشار ناجوانمردانه قرار نگیرن. 

فشاری که میشه برش داشت اگر کمی انعطاف به خرج بدیم.

کاش وجدان مردم بیدار بشه و یکم ، فقط یکم شایسته سالاری بیاد تو کشور.


از قدیم گفتن دست بالا دست بسیار است .




دارم فکر میکنم. به حرفهایی که اخیرا شنیدم. به اتفاقاتی که داره میوفته و یا افتاده.

اول اینکه بابام دیروز و پریروز حالش بد شد و به شوهرم زنگ زد و بهش گفت مرضی پیشت نباشه که بشنوه ، بعد بهش گفت که حالش بده و بیاد ببرتش دکتر. قفسه سینه اش شدیدا گرفت!

مامان ترسید.

خواهرم که پیششون بود ترسید و گریه میکرد.

فقط من نمیدونستم. گفتن به مرضی نگو خودش حالش خوب نیست.

بعد اینکه بابام برد دکتر و نوار قلب و اکو و آزمایش و  انجام داد و همگی گفتن خوبه فقط فشارخونش بالا بود چون بابا خودسر یکی از داروهای مهمش رو قطع کرده بود، گفتن خوبی برو خونه و یه داروی دیگه هم براش نوشت دکتر.

حالش که داشت بهتر میشد ، شوهرم گفت بهم.

فکر کردم مثل همیشه شده و زود خوب میشه.

زنگ زدم حالشو بپرسم. خودش که میگفت یکم حالم بد شد. ولی بعدا مامان گفت چطوری بود. پشت تلفن خودمو خوب نشون دادم. وقتی قطع کردم کلی گریه کردم. اتفاق یه لحظه است! اونم کسی که یکبار سکته قلبی کرده.

وای خدای من. چه حال بدی داشتم.

تا حالا دلم خوش بود که مامان خداروشکر بهتر شده و برای کمکش بابام هست و کارهای سخت رو اون انجام میده و حواسش به مامان هست. حالا کی باید حواسش به خودش باشه؟!

روز پنج شنبه تا حالا بچه های دایی همسرم اومدن پیش ما. بابا و مامانشون رفتن دهدشت مراسماتی بود. پسرش میخواست بره سرکارش. دخترش هم متوسطه اول هست و امتحان داشت موند بخونه.

دیگه این دو روز من و دختر دایی همسرم که کلاس هفتمیه کلی با هم گپ میزنیم.

درساشو خوند. در کنارش درباره خیلی چیزها حرف زدیم.

از جو مدرسه شون ، رفتارهای دخترها ، رفتارهای معلمان ، رفتارهای پسرها ، دیدگاه دختران این سن و سال نسبت به زندگی و هدفشون از زندگی و خیلی چیزهای دیگه.

وقتی میگفت دخترهای مدرسه شون اغلب دوست مذکر دارن ، از مدرسه فرار میکنن یا دستاشون تاتو یا تیغ تیغی هست که خفن به نظر بیان. یا اینکه کلا فازشون چیه ، حالم یه جوری شد!!

مثل اصحاب کهف شدم. کی جامعه اینقدرررررر بد شد که من متوجه نشدم؟!

تااااازه این مدرسه دومین مدرسه بسیار خوب و خاص یاسوجه. یعنی قوانین بسبار سخت گیرانه ای داره و به شدت کنترلشون میکنه.

میگفت کلاس نهمی ها بعضیهاشون سیگار میارن مدرسه، سیگار میکشن!!!

یا کلی آرایش و قرار مدار با دوستان مذکرشون.

دروغ گفتن و پیچوندن معلم و پدر و مادرهاشون براشون فوت آبه.

مسخره کردن معلمها .

و خیلی کارهای دیگه. من هنگ کردم اینها رو گفت. این دختر خودش جزو بهترینهای مدرسه شونه و بسیار باهوش درس خون و آگاهه.

منم سعی کردم این چند روز در قالب دوستی و داستان تعریف کردن بهش بفهمونم الآن دوران بلوغ شماست. شما دچار چنین احساساتی میشین. بدنها تون اینجوری تغییر میکنه. فکر و اندیشه تون شاید فلان طور بشه و .

سعی کردم بهش بفهمونم که از الآن هدف بزرگی برای خودت تعیین کن که دچار سردرگمی و بحران هویت نشی مثل من.

اون خودش بهم گفت خاله من کلی برنامه ریختم برای آینده ام. کلی هدف دارم. میخوام این چیزها رو یاد بگیرم این راهها رو برم. شغلم بشه این و .

هرجا تونستم راهنماییش کردم. آگاهش کردم تو دوران بلوغ گرایش به جنس مخالف یهو در آدم پیش میاد ، دست خود آدم نیست بخاطر هورمونها و تغییرات رشدی هست ، تو باید حواست باشه اگر چنین احساساتی بهت دست داد ، کنترلشون کنی و مدام به خودت بگی اهداف من اینها هستن و باید تا سن مثلا فلان سالگی بهشون رسیده باشم. و دوست شدن با مذکرها فقط آدمو از هدفش دور میکنن ضمن اینکه هیچ نکته مثبتی نداره. بجاش کارهاتو بکن. آینده وقتی رسیدی به جایگاه دلخواهت ، سیل مذکران کار درست که سرشون به تنشون بیارزه خودبخود سمتت سرازیر میشن و تو بهترینشو با م والدین و خانواده ات انتخاب میکنی و زندگیتو زیبا میکنی. نه مثل اون دخترها که گفتی با یه آدم یه لا قبای بی پول و بی شغل و بی تحصیل و بی همه چیز باشی و آخرشم ولت کنه و بره.

اونم تمام حرفهامو دونه دونه تایید میکرد و اتفاقا خودش چیزهای جالبی میگفت.

یه لحظه با خودم گفتم اگر دختر من بود ، من چقدررر مسئولیت سنگینی داشتم. چقدر خطر در کمین دخترم بود و من یه شب راحت سر رو بالشت نمیذاشتم.

ترسیدم از بچه داشتن.

اونم دختر داشتن و دقیقا در جامعه فعلی که انگاری اسفلالسافلینه. بدترین بدترینها. فساد در اوجه. فحشا در اوجه. بی قید و بندی . ی . ریا . دروغ  و هر فعل نابهنجار و نادرستی رو که بخوایم بگیم مامنش ایرانه!

و من متاسفم که زیر پوست این کشور داره چی میگذره!!!

خانواده ها دارن چیکار میکنن؟؟ تربیت بچه هاشون چرا اینطوریه؟ مسئولین امر کجان؟


همسری مقداری از روندهای اداری و فساد حاکم بر دستگاههای اداری رو برام توضیح داد کلا ناامید شدم از زندگی و روزگار.

حس میکنم خوشبخت ترینم که بچه ندارم.

فقط سخته از خودم مراقبت کنم در این وحشی خونه پر از عقده و درد.

دلم بحال بچه کوچولوهای این روزهای ایران میسوزه. که روزگار نفرت باری رو در کودکی تجربه میکنن.

غصه اونها از کودکی شروع میشه تا وقت مردن.

حداقل سن و سال ما از نوجوانی و جوانی متوجه بیچاره بودنش شد و آزارده شد و خسارت دید. دوران کودکیمون به بدی الآن نبود. هنوز حیا بود. هنوز غیرت بود. شرم بود. انسانیت بود. مهربانی و صداقت بود اما الآن در  همه چی موندیم انگار تو باتلاقیم و راه فراری نیست!!!


توروخدا بیشتر روی تربیت بچه هاتون حساس باشید. وقتی دبستانها و متوسطه اول اینه وای بحال متوسطه دوم و دانشگاه و بقیه اش .


توروخدا هر کس در هر عنوان و مسئولیتی که هست خواهشا وظیفه اش رو درست و کامل انجام بده. اصولی و بدون بی قانونی. بخدا نتیجه خوبش اول به خود فرد برمیگرده.


فیلم moon به معنی ماه را چند روز پیش دیدم.

اگر پیش از فیلم intersetllar دیده بودمش ، برام بسی خوشایند میبود و جالب. وقتی چون بعد از اون دیدمش ، فیلمهایی درباره فضا و ماه و سیارات و ستارگان تا حالا به گرد پای intersetllar کریستوفر نولان نرسیده هنوز.

ولی با این وجود بازم فیلم جالبی بود. مخصوصا وقتی سَم فهمید که کپی هست و دی ان ای سَم واقعی رو تو آزمایشگاه شبیه سازی کردن و خاطرات و احساسات فرد اصلی رو درون مغز افراد کپی هم فرو کردن تا بتونن اونو اونجا در ماه نگه دارن تا کارهای دلخواهشونو انجام بده.

به گفته فیلم تو ماه ماده هلیوم 3 وجود داشت و سوخت پاکی هست که اون شرکت معروف فضایی اونو به زمین میاورد تا ازش استفاده کنن. واسه همین فرد فضانوردی رو که برای کنترل دستگاهها فرستاده بودن قرارداد سه ساله باهاش می بندن و میگن بعد سه سال میتونی برگردی زمین و پیش خانواده ات.

اما در پایان فیلم معلوم میشه فرد اصلی در مدت پایان قرارداد بدلایلی از بین رفت و اون شرکت از کپی های اون فرد برای اینکار استفاده میکرد. تو پنجمین کپی فیلم جریان داشت که ناگهان معادلاتشون بهم میخوره و یه کپی قبل از اینکه کپی پنجمی بمیره از حالت خواب عمیق بیرون میارنش که جایگزینش کنن اما ناگهان اون کپی پنجمی با کپی ششمی مواجه میشه و اولش نمیدونه جریان چیه تا اینکه بالاخره با کمک کپی ششم متوجه میشه اون فرد اصلی نیست. 

طمع و حرص و ولع آدمی پایانی نداره. برای رسیدن به خواسته هاش میتونه دست به هرکاری بزنه از جمله چنین کار نادرست و تقریبا کثیفی!!

اینکه با علم ژنتیک دی ان ای فردی رو استخراج کنی و اونو تکثیر کنی برای مقصودت ناجوانمردانه است. مخصوصا وقتی بهش احساسات و عواطف القا میکنی که بواسطه ی اون ، مجبور به انجلم کار بکنیش.

انسان حتی در اوج دانش و علم هم میتونه پست و وقیح باشه!!!


و اما فیلم متری شیش و نیم که همین ساعاتی پیش دیدمش.

فیلم جالبی بود.

کارگردانش ، فیلم ابد و یک روز رو ساخته بود. اون سال ابد و یک روز تو جشنواره فجر سیمرغ ها رو درو کرده بود. امسال هم متری شیش و نیم جایزه گرفت.

موضوع هر دو اعتیاد بود. بازیگران هم تقریبا همونها. فقط سناریو کاملا متفاوت بود.

در فیلم متری شیش و نیم ، پلیس مبارزه با مواد مخدر دنبال یه قاچاقچی موادمخدر شیشه است که خیلی ها رو معتاد کرده و پولهای کلونی هم به جیب زده.

پلیس پرونده صمد بود که پیمان معادی نقشش رو بازی میکرد و اون فرد قاچاقچی که خیلیها واسطه اش بودن ، فردی به نام امین رستمی با نام تعویضی ناصر خاکزاد که نتونن بشناسنش. چون یه بار گرفتنش و حکم اعدام هم براش صادر شد ولی قاضی پرونده شو با رشوه خرید و از زندان آزاد شد اما اینبار قضیه فرق میکرد. . نقشش رو نوید محمدزاده بازی میکرد.

فیلم دارای سکانسهای سراسر ناراحت کننده و محنت بار بود. وضع فجیع معتادان و کارتن خوابها و خانواده هاشون. هجمه هر روزه پلیس به مکانهای ستشون برای گرفتن پخش کننده های مواد مخدر.

زندان و نحوه برخورد باهاشون و خیلی چیزهای دیگه.

نحوه اعتراف گرفتن از افراد هم در نوع خودش جالب بود. اینکه پلیس اینقدر مقتدر باشه و زبان برنده و تیزی داشته باشه و کاربلد باشه که بتونه چنین افرادی رو گیر بندازه ، خیلی خوب جلوه داده شد و 

دیالوگهای خوب و ماندگار فیلم.

اینکه پلیس سراغ هرکس میرفت ، اون افراد در ظاهر مظلوم و بی گناه به نظر میومدن اما یکی از دیگری بدتر بودن! همه دروغگو .

جالبه تو حرفهای ناصر خاکزاد با وکیلش میگه من تو فقر و بدبختی بودم. تلاش کردم خانواده مو از اونجا نجات بدم. بردمشون خونه خوب بهترین محله. هزینه تحصیل خواهر و برادرهام و بچه هاشون دادم و .

دلیل کارشو فقر میدونست!

اینکه هیچ کس اونها و وضعشونو درک نمیکنه و همین باعث شد بره سراغ مواد و قاچاقش.

یه چند صحنه جالب هم اونجا بود که خود پلیسها هم به هم اتهام زدن و خودشون هم بهشون دستبند خورد تا ثابت بشه در حین گرفتن فرد قاچاقچی و محموله اش کسی چیزی ازش برنداشته.

صحنه اعدام افراد ، صحنه خداحافظی و گریه خانواده های اعدامی ها .

و بازم دیدن سیگار و ابزارآلات مخدر دست مردم و چهره های مچاله و مخمور و فقیرشون!!!

و بازم چرخه های دیگر این جریان!


اعتیاد در کشور شدیدا فراگیر شده از هرنوعیش. و واقعا کار پلیس و نهادهای مبارزه با مواد مخدر چقدرررر  سخته.


فیلم جالبی بود. منتظر اتفاقات خیلی خاص توی این فیلم بودم ولی اینجوری نبود.

ریتمش تند و مهیج نبود.

درباره پسری بود که معتاد و بقولا قاچاقچی یا همون ساقی هم بود تقریبا و ی هم میکرد.

پسر از مرکز ترک اعتیاد و بازپروری یه روز اومد بیرون برای کریسمس که کنار خانواده اش  باشه. اونیکه از اومدنش خوشحال شد مادرش بود. تمام فیلم درباره اون یک روزی بود که بن برگشته بود. مادرش مدام مراقبش بود نکشه و کار خطرناکی نکنه.

اتفاقات فیلم طوری بود که حس مادری ، دوست داشتنهای مادرانه ، فداکاریهای مادرانه رو خوب نشون میداد. 

اینکه با وجود بد بودن بچه اش بهش حس اعتماد میداد. حس دوست داشتن. ارزش قائل شدن. براش خیلی تلاش کرد. برای داشتنش. برای سالم بودنش.

من از فیلم خیلی خوشم اومد بخصوص سکانس پایانیش.


* * * ناک اوت شدم و معده ام درد اومد و روزه گرفتن منتفی شد!

* * * بالاخره تونستم به لینک های دوستانم سر بزنم و ازشون باخبر بشم. شاید فقط یکی دو تای دیگه مونده اون دو تا رو هم ببینم یه دور کامل همه رو چک کردم اونم بعد مدتها.

حتی اونهایی که کامنت نمیذارن و خاموشن هم. 

* * * گمون کنم یکم تنبلیم کمتر شده. دارم به خودم امیدوار میشم. ولی خب اعضا و جوارح ام باهم هماهنگن. اون یکی ول میکنه ، این یکی میگیره. کاش معده ام آروم بگیره.


اگه فیلم رو دیدین درباره اش نظرتونو بگید.

واسه گرفتن رمز پستهای قدیمی باید یا آدرس وبلاگ داشته باشید و بتونم بشناسمتون و یا یه بیوگرافی بدین بهم. 


دیروز و دیشب خیلی سخت گذشت. درد و درد و درد .

تب و لرز هم داشتم.

از بس نالیدم گلوم خشک شد.

دیگه امروز صبح طاقتم طاق شد زنگ زدم همسری ببرم دکتر گفت جلسه ام صبر کن تا ۱۲ میام میبرمت. اما من طاقت نداشتم زنگ زدم به بابام و بابا اومد و منو برد درمانگاه.

دکتر شرح حالمو که گرفت ، گفت گاستریت معده یه نوع عفونت معده گرفتی. فشارم هم  ۹ بود و داروها رو تزریقی بهمراه سرم داد.

دوباره سفتریاکسون و هیوسین و رانیتیدین و .

و قرصهای آنتی بیوتیک.

بعد سرم کمی بهتر شدم ولی بدنم درد ناشی از تب و لرز و کوفتگی رو داره. معده ام موقتا آتش بس زده. ببینم داروها تا کی اثر دارن.


بابا میگفت نمیدونم افطار چی درست کنم؟ 

گفتم حالا حال ن رو درک میکنید که همیشه این معضل رو دارن که چی درست کنن؟! خندید و گفت من که برنامه دارم مثل شماها نیستم.

الآنم بهم زنگ زد و گفت آش ارتشی بار گذاشتم برات بگو دکتر بیاد ببره.

دستپخت بابام حرف نداره. مهربون من.

خدا حفظش کنه که پناه و مامن و باعث امنیت روح و جسم ماست.

بابای گلم قربونت برم عشقم. خدا یار و یاورت باشه.


این روزها خیلی ذهنم مشغوله و نمیدونم باید چیکار کنم و یا چه تصمیمی بگیرم.

زمستون 97 ، سازمانی که همسری کارمندشه برای مدیرکلی و معاونت سیستم آزمون کتبی و مصاحبه راه انداخت. همسری شرکت کرد . تو کل کشور 13 نفر قبول شدن که یکیش همسری بود.

آزمون مصاحبه رو هم بخوبی داد. رئیس سازمان حتی با همسری هماهنگی کرد و دو تا استان براش در نظر گرفت. تحقیقات و مراحل قانونی هم انجام شده بود و حکم در حال صدور و ابلاغ بود و حتی کارمندان استان مورد نظر میدونستن همسری قراره رئیسشون بشه.

همسری کت و شلوار خرید و روزهای پایانی یک هفته بود که منتظر بودیم هفته ی بعد بیاد و مراسم تودیع و معارفه صورت بگیره که یهو همه چی خراب شد!!!!!

روز پنج شنبه آخر همون هفته خیلی یهویی رئیس سازمان رو عوض کردن و محاسبات و کارها کاملا بهم خورد!

برای تودیع و معارفه دست نگهداشتن که سیستم جدید مدیریتی کارشو شروع کنه و اینها. بعدم که نوروز شد و سیل و مشکلاتش و درگیری تمامی مسئولین کشور بخاطر اون بحران این بحث رو به حاشیه برد.

حالا که بعد یکی دو ماه همسری پیگیر شد ببینه اوضاع از چه قراره بهش گفتن اون آزمون و اون حکمها تعلیق شده و سرنوشت ما بهمین راحتی کاملا عوض شد!!

الآن در بلاتکلیفی محض هستیم. نمیدونیم میخوان چه کنن؟ رئیس جدید آزمون مدیریتی رو میخواد دوباره انجام بده و جالبه که معاونان رئیس قبولی همسری و اون عده ی آزمون قبلی رو ، حساب نمیکنن !!!

میگن هر چی ما گفتیم!

رئیسهای اون اوستانهای مورد نظر رو با پارتی و معارفه خودشون انتخاب کردن و براحتی سیستم آزمونی  که تقریبا شایسته سالاری بود رو خیلی راحت کنار گذاشتن. کسی هم نمیتونه اعتراض کنه میگن مدیر ماییم و سیستم عوض شده و سیستم مدیریتی ما اینطوره!!

کشور ما چنین جاییه!

جایی که زود به زود رئیس ها رو عوض میکنن. و رئیس جدید هیچ کار قبلی رو ادامه نمیده و میخواد بگه من! هرچی من گفتم! من تشخیص میدم!

ولو به قیمت آشفتگی روحی و روانی کارمندانش. ولو به زیر پا بردن حقشون. حتی کار خوب مدیر قبلی رو ادامه نمیدن.

حالا قرارداد خونه ما تموم شده. صاحبخونه یک ماه مهلت داده بریم از اینجا.

ما نمیدونیم تکلیفمون چیه؟

اداره استانمون هم گیرهایی میدن و اذیت میکنن.

نمیدونیم دنبال خونه اجاره کردن باشیم یا نه؟

اداره همسری به حکم همسری گیر داده که باید برگردی شهرت چون عنوانت اونجاست. اگر میخوای مرکز استان باشی باید بشی یه کارمند ساده ! و حقوقمون 400- 500 هزارتومن کم بشه.

خودش چندرغازه. اینم کم بشه که هیچ!

همسری میگه بیا بریم شهر زادگاهمون. 

ولی من دوست ندارم. اونجا گرمه. من از گرما نفرت دارم. شهر بی امکاناتیه. یاسوج خودش هیچ امکاناتی نداره دیگه چه برسه به اون.

اگر خدا کمک کرد و ارشد قبول شدم اونوقت چطور میتونم برم اونجا. کی حال داره این جاده خطرناک پیچ پیچی 3 ساعته رو هی بره و بیاد.

اگر بخوام دوره های خیاطیمو کامل کنم چیکار کنم؟ اونجا که مولر نداره. من پیش استاد خودم میخوام یاد بگیرم.

من میخوام اینجا باشم. از وقتی 8 ماهه بودم ، اینجا بزرگ شدم. سختمه رفتن به شهری که فقط اسما زادگاهمه. حتی خیابوناشو بلد نیستم. تمام این 30 سال ما فقط سالی دو یا سه بار میرفتیم اونجا. بعضی وقتا که شاید فقط سالی یکبار.

بعد هم از قدیم گفتن دوری و دوستی. دوست ندارم میون کل فامیل باشم.

البته بابام اینها میخوان برگردن اونجا و اونجا زندگی کنن. حالا اگر بابا اینها برگردن باز رفتن به اونجا قابل تحمل تر میشه.

اونجا پارک نداره. مکانی برای تفریح نداره. هیچی نداره.

فقط مزیتهاش اینه چون همسری رئیس اداره اونجا میشه طبقه بالای اداره میشه خونه ما. که هم بزرگه و هم بقول همسری کولر دو تیکه (اسپلیت) دو تا داره. و حیاط اداره هم بزرگه میشه توش کلی چیز کاشت. سبزی و .

بعد ماشین اداره هم میاد زیر پاش.

همسری میگه اگر بریم اونجا میتونیم ماشین فعلیمونو بفروشیم و با پول رهن خونه یاسوج و فروختن زمینمون خونه خوب بخریم تو یاسوج.

اونجا برای وضع اقتصادی مون خوبه.

راست میگه اینو. ولی بقیه مسائل چی میشه؟!

پیشرفت؟

پست و مقام؟

ارتقا شغلی و سطح زندگی و مهارتها؟

از همه مهمتر من با کوه و دار و درخت و سرسبزی زنده ام. اینو ازم بگیرن خیلی اذیت میشم.

مشهد اگر دشت و کویر بود ولی هزاران مکان تفریحی دست ساز داشت.

کلی پارک ، کلی مکانهای جالب برای گشتن.

بعدم مطمئن بودم موقت اونجام.

ولی اگر بریم زادگاهمون خدا میدونه دیگه اصلا برمیگردیم یا نه؟!

وای دل کندن از یاسوج برام کابوسه. هرچند مردم اینجا رو ما قبول نداریم. فرهنگ شهر پایینه. امکانات کمه. ولی هوا خوبه. درخت هست. کوه هست. آسمون قشنگ و سرسبزی و خنکی. رود هست.

میتونم برم دانشگاه. میتونم برم کلاس موسیقی. میتونم برم خیاطی و خیلی کلاسهای دیگه.

اونجا چه کنم؟ بدون بچه. تنها. تو خونه بزرگ و ناآشنا.

کاش اوضاع به سامون بشه.

کاش مسیر خوبی بیاد پیش رومون. 

کاش خدا ما رو فراموش نکنه.



تو مطالبم رسیدم به بخش هشیاری و مغز و موادی که بر هشیاری و روان آدمی اثر میذاره.

درباره مواد مخدر و روانگردان و انواع و اقسامش خوندم.

اینکه از چی درست شدن ، چه شکلی ان چه رنگی ان. نحوه مصرف چطوره و وقتی وارد بدن میشن چه تاثیراتی روی بدن بخصوص مغز و روان آدم میگذارن.

برای من که از این چیزها سر در نمی آوردم خیلی جالب بود دونستنشون. البته سالها پیش تو یه نمایشگاهی در هفته گرامیداشت نیروی انتظامی رفته بودم و از نزدیک دیده بودمشون ولی نحوه تولید و مصرفشونو نمیدونستم.

خیلی اتفاقی و ناگهانی تو همین مدت دو تا فیلم دیدم که موضوعش اعتیاد بود.

تصادفی دیدنش و مربوط بودنش به مطالبی که خوندم هم جالب بود.

یکی فیلم متری شیش و نیم  و دیگری فیلم Ben is back.

 بعد از دیدنشون من همش برام سوال بود که چرا با معتادان با خشونت و اهانت برخورد میشه؟! چرا طرد میشن؟! چرا شخصیتشونو خرد میکنن؟!

مثلا تو فیلم متری شیش و نیم ، یه جور رعب آوری میریختن تو محله و خونه های حاشیه شهرها و عده زیادیشونو میگرفتن اعم از زن و مرد.

چقدم تو هم میلولیدن بس که زیاد بودن. بعد با تن صدای بلند و حالت تشری ازشون اعتراف میگرفتن. از زیر دستگاه ردشون میکردن تا بفهمن همراهشون هست یا نه.

مجازات این نوع جرم از حبسهای سنگین هست تا اعدام.

برام سواله چرا این مردم رو نمیذارن به حال خودشون باشن؟!

اونها خودشون چنین راهی رو انتخاب کردن. دیگه چیکارشون دارن اذیتشون میکنن.

اتفاقا از نظر من باید این مواد مثل اقلام عادی مثلا آدامس یا سیگار راحت همه جا فروخته بشه تا این سوداگریها و معاملات و پولهای کلان دیگه در کار نباشه.

اون معتادهای بدبخت جون به لب هم ساده تر و سالم تر گیرشون بیاد بلکه بهتر به درد خودشون بمیرن. مثلا سرنگ بهشون بفروشن و در اختیارشون بذارن که دیگه لااقل ایذر و بیماریهای دیگه نگیرن.

من حس میکنم اگر زور و جبر از هر موضوعی برداشته بشه جامعه باهاش کنار میاد و کمتر درگیر میشه.

اگر بجای گرفتنشون و زدنشون ، براشون محله ای جداگانه تهیه کنن حالت سوئیت مانند بهشون بدن توش زندگی کنن حمام برن و غذا بخورن و کلا زندگیشون از افراد غیرمعتاد جدا باشه ، چقدر خوب میشه.

دوزهای کنترل شده با وسایل یکبارمصرف در اختیارشون بذارن که آلودگی هم ایجاد نکنن.

در عوض در دروس پایه ابتدایی تو کتابها درباره این موضوع نوشته بشه و به بچه ها فهمونده بشه که چی بد و مضره برای سلامتی و چی خوبه. یه جوری که باورش براشون سخت نباشه. بقولا ملموس باشه. اینجوری بچه ها از همون اول متوجه میشن راه درست چیه و راه غلط چیه و شاید تعداد خیلی کمتری از افراد دچار چنین مشکلی بشن.

کلا باید به افراد درباره مسائل آگاهی و هشدار داد و بعد هم اختیار!!!

باید آدمها برای سرنوشتشون خودشون تصمیم بگیرن. شاید کسی دلش بخواد اون مدلی باشه زندگیش. به کسی چه؟

یا مثلا از نظر من نجات دادن فردی که میخواد خودکشی کنه ، اشتباهه!!

فرد ساعتها و روزها به این قضیه فکر کرده. حتما تحمل خودکشی براش راحتتره تا زندگی. مسخره است که میرن نجاتشون میدن.

موقع نجات چه بسا بجای مردن آسیب های جسمی شدید ببینن دیگه اینش از اون یکی بدتره که!

چون یکی تو شهر ما خواست خودشو از چند طبقه پرت کنه ، نمیدونم چی شد ، خورد زمین ولی نمرد! قطع نخاع شد و کلی از اعضای بدنش شکستن و خونریزی و اینها. میمرد براش راحتتر بود!

یا مثلا دین اختیاری میبود خیلی بهتر بود. مثلا از بچگی بهشون میگفتن این دین اسمش اینه قوانینش اینه و .  و فلان دین هم اسمش اینه و قوانینش اینه و .

اونوقت دیگه اختیار دست فرد میبود که کدومو دوست داره بهش عمل کنه و خودشو از اون بدونه.

خدا به بنده اش اختیار میده ، اما بنده خدا بهش اختیار نمیده!


* * * سردردم. آه خدا. حالا که معده ام بهتر شده درد رو بردی بالاتر؟؟!! نمیدونم هدفت چیه؟ ولی تو رو جون خودت یکم امان بده نفس بکشم خب.

*  *  * رفتم بازار اقلامی نیاز داشتیم بخریم واسه همین سردرد شدم. کله ام سوت کشید از قیمتها.

وای فکر کن حتی لباس زیر هم خیلی گرون شدن. یه خانمی اومده بود سه تا ست خیلی خیلی معمولی برداشته بود شد 200 تومن!!

بهمین راحتی! موقع حساب کتاب اعصابم خراب شد.

اون موقع که 10 تومن و 15 تومن بودن یادم میاد و حالا که 40 - 50 تومن! همشم بفاصله یکی دو سال!!

حرف از تیشرت میزنی زیر 100 ندارن.

حرف از شلوار میزنی رنج 200 و اینهاست.

حرف از کفش میزنی خوبهاش 400 - 500 تومن و چرتهاش 150 اینها.

دخترعموم خواست چادر مشکی ساده ساده ساده بخره. پارچه اش حساب کرد شد حدود 320 تومن! حالا دوخت و اینهاش بماند.

میگم چرا اینقدر سرم درد میکنه!!

یه شلوار لی گرفتم یکم کمرش خفت بسته میشه. صاحب مغازه میگه اینا جا باز میکنن خودشون . چند بار بپوشی یه سایز گشاد میشه . بزرگترش زانو میندازه. منم طبق این حرف گرفتمش الآن دو دلم که اونیکه توش راحت بودم میگرفتم خوب بود یا اینی که کیپ و چسبونه؟

واسه مانتوی عیدم هم همین بساط رو داشتم. مصیبتی بود. بس که من مدام سایزم بالا و پایین میشه. دلو زدم به دریا مانتو فیت و اندازه رو برداشتم. سایز بزرگترش گرچه راحت بود ولی دیگه به تن شیک نبود. اینم که دکمه هاش پیش شکم مبارک کمی بد بسته میشد. دیگه با یه محاسبات از مانتوهام گرفتمش. الآن واسه لاغر شدنم مانتو دارم واسه چاق تر شدنمم دارم. واسه الآنم که عید نوروز خریدم. این لباس پوشیدن ما زنها هم دردسریه بخدا.

خوشبحال مردها همش یه شلواره و یه پیراهن!




تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه مگس دانلود اهنگ جدید زمزمه نسيم ثبت برند Steven ایراکد-مجتمع برنامه نویسی ایرانیان دانلود بهترین آهنگهای ایرانی سورن شیمی وارد کننده و صادر کننده انواع مواد اولیه شیمیایی زندگی رپی آموزش زبان انگليسي با متد روز دنيا